درس پنجاه و چهارم تا پنجاه و ششم:
تفسير آيه «ا فمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه...»
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة اولئك يؤمنون به و من يكفر به من الاحزاب فالنار موعده فلاتك فى مرية منه انه الحق من ربك و لكن اكثر الناس لا يؤمنون[228].
«پس آيا آن كسى كه داراى بينه از جانب پروردگار خود است و در كنار او شاهدى از اوست و قبل از او كتاب موسى است كه آن كتاب پيشواى هدايت مردم و رحمت است (مثل كسى است كه چنين نيست؟) اين افراد صاحب بينه به كتاب خدا قرآن كريم ايمان مىآورند و از احزاب و امتها هر كس به او كافر شود وعده او آتش است، پس اى پيغمبر در كتاب خدا شك و ترديد نياور، حقا قرآن از جانب پروردگار است و ليكن اكثريت از مردم ايمان نمىآورند».
در اين آيه مباركه مراد از صاحب بينه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مراد از شاهد امير المؤمنين عليهالسّلام است، و روايات شيعه و عامه در اين موضوع بسيار است، و رواياتى كه عامه با اسناد خود روايت نمودهاند بيش از روايات خاصه است.علامه محدث بحرانى از طريق عامه بيست و سه حديث و از طريق خاصه يازده حديث ذكر كرده است [229].و لازم است كه قبل از اينكه وارد بحث و بيان روايات شويم اول بحث تفسيرى اين آيه را بنمائيم.
بازگشت به فهرست
مروري اجمالي بر سوره مباركه هود
اين آيه در سوره هود واقع و سوره هود در مكه نازل شده است و ابتداى سوره با جمله
الر كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير
كه بيان درجات قرآن قرآن محكم و قرآن مفصل و يا به عبارت ديگر قرآنى كه در عوالم بالا داراى حقيقت واحد و در اين عالم داراى سورهها و آيات و احكام و معارف و قضاياى جدا جدا و متمايز از يكديگر استشروع مىشود، و در آيات بعد دعوت به عبادت خدا و توبه به ساحت مقدس او و بيان رجوع به سوى اوست، تا در آيه پنجم امتناع و اباء كفار قريش را از پذيرش آن بيان مىكند و سپس در آيات بعد مقام اراده و قيوميت پروردگار و خالقيت او را و بالاخره معاد و بازگشت موجودات را به نزد او و انكار منكران و حالات مؤمنين را در پايدارى و استقامت و حالات غير آنها را در تلون مزاج و ترديد روحى و ياس و كفران و افتخار و فرح بيجا ذكر مىنمايد، تا در آيه يازدهم مىفرمايد: اى پيغمبر مبادا در تبليغ و نشر بعضى از آيات ما كه به تو وحى شده است و سينهات را تنگ نموده - به جهت ايراد مشركين كه چرا بر وى گنجى از آسمان فرود نيامده يا با او از آسمان فرشتهاى نازل نشده است - خوددارى كنى و در بيان آنها دريغ نمائى (از اين سخنان غمگين مباش) وظيفه تو فقط بيم دادن بشر است (از عواقب وخيم شرك و ظلم) اما خداحافظ و حاكم و نگهبان هر چيزى است.بعد مىفرمايد: مشركين مىگويند: محمد صلى الله عليه و آله و سلم به خدا افترا بسته و قرآن را از نزد خود آورده است.بگو: شما هم برويد و از غير خدا از هر كس كه مىخواهيد كمك بگيريد و او را بخوانيد كه شما با آنها مجموعا سورهاى مثل سورههاى افترائى من بياوريد.و اى پيغمبر اگر در پاسخ فرو ماندند پس بدانيد كه قرآن از ناحيه علم خدا نازل شده و معبودى جز او نيست پس آيا در اين صورت تسليم حكم او خواهيد شد؟
و بعدا در دو آيه نتيجه اعمال دنياپرستان را بيان كرده و سپس مىفرمايد:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة اولئك يؤمنون به
«آيا كسى كه داراى بصيرت باطنى الهى است و پهلوى او شاهدى از او گواهى بر صدق دعواى او مىدهد و قبل از او تورات كه كتاب رحمت و هدايت است آمده (و هم تصديق دعواى او را نموده و هم از نقطهنظر بيان و دعوت مشابه اوست، مثل كسى است كه چنين نيست؟) اين افراد صاحب بصيرت به كتاب خداايمان مىآورند...و تو در حقانيت قرآن شك نياور».
چون آيات سابق بيان انكار مشركين را در حقانيت قرآن مىكرد اين آيه ناظر به آن آيات و در مقام استدلال و اقامه برهان بر لزوم ايمان به قرآن مجيد است، و استفهام انكارى است.در اينجا بايد ديد مراد از بينه چيست و معنى يتلو و معنى شاهد كدام است.
بينه در بعضى از آيات قرآن به معنى حجت آمده مثل
ليهلك من هلك عن بينة [230]
و در بعضى از جاها آيه و معجزه را بينه گويند،
قد جاءتكم بينة من ربكم هذه ناقة الله لكم [231]
و در بعضى از مواقع آن بصيرت خاص و نور مخصوصى را كه به انبياء داده شده استبينه گويند مثل قول نوح عليهالسّلام:
يا قوم ا رايتم ان كنت على بينة من ربى و آتانى رحمة من عنده [232] ليكن در بعضى از مواقع بينه به مطلق بصيرت الهى و نور باطنى گفته مىشود، مثل قول خداى تعالى
افمن كان على بينة من ربه كمن زين له سوء عمله و اتبعوا اهوائهم [233]
و مراد از بينه در آيه مورد بحث ما همين معناى اخير است چون بعدا به صيغه جمع مىفرمايد: اولئك يؤمنون به «آنها ايمان به قرآن مىآورند».و معلوم است كه همه مؤمنين بصيرت خاصه نبوت را ندارند گر چه مراد از صاحب بينه به حسب مورد همان رسول خداست ليكن چون بيان اين جمله مقدمهچينى براى جمله بعدى است كه مىگويد: فلاتك فى مرية منه «اى پيغمبر در قرآن شك نياور» بنابراين مراد از بينه همان بصيرت الهى مطلق است كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم داده شده است و مراد قرآن نيست چون با جمله تفريع بعد فلاتك فى مرية سازش ندارد.
و از اين مطلب استفاده مىشود كه گفتار بعضى كه گفتهاند: مراد از صاحب بينه در اين آيه به حسب استعمال خصوص پيغمبر است صحيح نيست چون جمله جمع اولئك يؤمنون به بر آن مترتب مىگردد و اين لفظ جمع از همان مفاد من كان على بينه من ربه گرفته شده است.
و نيز گفتار بعضى كه گفتهاند: مراد اصحاب رسول خداست آن نيز صحيحنيست چون خود پيغمبر داراى بينه بوده و به حسب مورد نه به حسب استعمال آيه بر او منطبق است و خداوند مىخواهد به او بگويد كه تو كه داراى بينه الهيه و شاهد خارجى هستى و كتاب موسى هم از قبل آمده و تو را تاييد مىكند بايد به قرآن ايمان آورى و در آن شك و ترديد نداشته باشى و گفتار مشركين قريش كه از تو گنجيا نازل شدن ملك را تقاضا مىكنند تو را خسته نكند و در تبليغ و ارشاد خلق با ثبات قدم و ارادهاى متين قيام كنى.
و نيز گفتار كسانيكه گويند مراد از بينه قرآن استيا حجت عقل است نيز تمام نيست چون اين مقدمه براى دعوت به قرآن و امر به تمسك به آن استيعنى كسى كه داراى بصيرت باطنى و نور الهى استبه قرآن ايمان مىآورد تو نيز اى رسول ما كه داراى چنين بينهاى هستى در قرآن شك مياور.و معنى ندارد كسى كه داراى قرآن باشد او را امر به ايمان به قرآن نموده و از ريب و شك در آن بر حذر داشت.
و اما حجت عقلى به علت آنكه بينهاى كه در پيغمبر است از حجت عقلى قويتر است لذا معنى ندارد اين بينهاى را كه در وجود خود حضرت ختمى مرتبت موجود است منحصر در دليل عقل بدانيم.و اما مراد از يتلو پهلو و كنار درآمدن است نه معناى قرائت و تلاوت، چون صحيح نيست كه بگوئيم: آن شاهد، پيغمبر را يا نور بصيرت رسول خدا را مىخواند، و گفتيم بينه به معناى قرآن نيست تا تلاوت آن درستباشد.
و اما مراد از معناى شاهد معلوم است كه اداى شهادت است نه تحمل آن چون تحمل آن حجتى براى مشركين نخواهد بود بلكه آنچه حجتبر آنها و بلكه موجب تقويت رسول و تاييد بصيرت الهيه و نور ربانيه آن مىگردد اداى شهادت است، و بنابراين مراد از شاهد كسى است كه به حقانيت رسالت پيغمبر اعتراف دارد و با بصيرت الهيه رسالت او را تاييد مىنمايد و ايمان به او آورده است. چون شهادت شخص صاحب يقين و بصيرت هر گونه شبهه و شك را مىزدايد و استيحاش و ترس از تنهائى را از بين مىبرد، چون طبعا كسانى كه در يك امر يا يك جهتى متفرد و تنها هستند چه بسا در مقابل مشكلات سخت و پيشآمدهاى ناگوار دچار تزلزل مىگردند به خلاف آنكه كسى با سر آنان با آنها كمك نموده و در آن امر آنها را تنها نگذارد در اين صورت وحشت از بين مىرود و دل قوى مىگردد.در اينجا نيز در مقابل هجوم مشركين و حمله سخت آنها خدا مىفرمايد: اى پيغمبر كسى كه داراى بينه الهى است و شاهد خارجى هم معين و ياور اوست ايمان به قرآن مىآورد و در شك و تزلزل قرار نمىگيرد و چنين فردى بدون شك و شبهه على بن ابيطالب است كه از روز اول نبوت، اسلام آورده و در مشكلات رسالت، آن حضرت را يارى كرده و در آيه و انذر عشيرتك الاقربين [234]دعوت رسول الله را پذيرفته و در حديث عشيره يك تنه قيام و براى هر گونه مشكلات نبوت و مصائب بار سنگين رسالت، پيغمبر را معين و وزير و يار و مددكار بوده است.و بنابر آنچه گفته شد مراد انطباقى آيه منحصر مىگردد در وجود مبارك آن حضرت عليهالسّلام
ابو الفتوح رازى در وجه انحصار شاهد به على بن ابيطالب و دفع احتمالات ديگر بيانى لطيف دارد، و چون اول، احتمالات و اقوال وارده را در شاهد بيان نموده و سپس با آن بيان شيرين دفع مىكند لذا ما نيز اولا اقوال را بيان و سپس بيان او را در رد اين احتمالات ذكر مىكنيم.گويد: در مفسران اختلافى نيست كه مراد از صاحب بينه رسول خداستبلكه خلاف در معناى شاهد است. عبد الله و علقمه و ابراهيم و مجاهد و ابو صالح و ابو العاليه و عكرمه گفتهاند كه مراد جبرائيل است، و حسن بصرى و قتاده گفتهاند: مراد زبان رسول خدا است، و بعضى گفتهاند: مراد چهره و صورت رسول الله است، چون شمايل و سيماى آن وجود مبارك طورى بوده كه هر كس بدان نظر مىنموده استبر نبوت و رسالت آن حضرت اعتراف مىنموده است، و حسين بن فضل گفته است: مراد از شاهد قرآن است و اين نظم عجيب و اسلوب شگفتانگيز و اعجاز آن بهترين گواه و سند نبوت است، و ابن جريج و مجاهد گفتهاند: مراد از شاهد همان فرشتهاى است كه از رسول خدا مراقبت و محافظت مىنمود و او را تاييد و تقويت مىكرد، و بعضى ديگر گفتهاند: مراد خود رسول خداست [235].و اين احتمالات و اقوال را گر چه به مفسران نسبت دادهاند ليكن مضطرب و ناپسند به نظر مىرسد به علت آنكه هر يك از آنها خلاف ظاهر آيه:
و يتلوه شاهد منه است چون در اين جمله سه كلمه به كار آمده است: اول - لفظ يتلوه كه بهمعنى پهلو و كنار و دنبال آمدن است، دوم لفظ شاهد كه به معنى گواه است، و سوم لفظ منه كه ضميرى است كه مرجعش رسول است كه همان صاحب بينه باشد.و با ملاحظه اين سه كلمه تمام احتمالاتى كه مفسرين دادهاند اشتباه است.
اما آن كسى كه گفته است: مراد از شاهد جبرائيل يا فرشته موكل به حضرت رسول الله است، اين قول باطل مىشود به كلمه منه چون فرشته و جبرائيل از جنس رسول خدا نيستند، آنها از ملائكه، و رسول خدا از جنس بشر است، و ضمير منه دلالت دارد كه آن شاهد از جنس رسول خداست.و اما آن كسى كه گفته است: مراد از شاهد قرآن است، اين قول باطل استبه لفظ يتلوه و لفظ منه چون قرآن در كنار و عقب پيغمبر نيست، و علاوه از جنس آن حضرت هم نيست.و اما آن كسى كه گفته است: مراد زبان رسول الله است اين گفتار باطل استبه لفظ يتلوه و به لفظ شاهد چون زبان حضرت رسول به دنبال او نيست و علاوه زبان كسى گواه بر صحت دعواى آن كس نخواهد بود.
و اما آن كسى كه گفته است: خود حضرت رسول است، اين گفتار به كلى از درجه اعتبار ساقط است چون منافات دارد با لفظ يتلوه و لفظ شاهد و لفظ منه، چون رسول الله در عقب خودش نيست و شاهد بر خودش نيست و از خودش نيست.و چون تمام اين احتمالات و اقوال باطل شد متيقن آن است كه مراد از شاهد همان كسى باشد كه مؤالف و مخالف از رسول خدا روايت كردهاند كه شان نزول اين آيه درباره اوست و او امير المؤمنين على بن ابيطالب عليهالسّلام است كه هم با لفظ يتلوه و لفظ شاهد و لفظ منه سازگار و مناسب است، چون آن حضرت در كنار و به دنبال رسول خدا بوده است و بر نبوت آن حضرت پيوسته گواه صادق، و علاوه از جنس بشر و از خود رسول خدا بوده است [236]
بارى نزديكترين آيات از نقطهنظر دلالت و معنى به آيه مورد بحث ما آيات وارده در سوره 46 احقاف آيه 10 تا 12 است:
قل ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله فآمن و استكبرتم ان الله لا يهدى القوم الظالمين و قال الذين كفروا للذين آمنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه و اذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة و هذا كتاب مصدق لسانا عربيا لينذر الذين ظلموا و بشرى للمحسنين.
بازگشت به فهرست
مراد از شاهد در آيه و شهد شاهد علي مثله
از ملاحظه و مقايسه اين دو دسته از آيات اولا ظاهر مىشود كه در هر دو دسته قرآن يا بينه الهيه را كه مشركين منكرند به عنوان استفهام انكارى بيان مىفرمايد.و ثانيا در هر دو دسته تورات را كه كتاب هدايتخلق و رحمت استبيان مىكند كه قبل از قرآن آمده و زمينه را براى كتاب خدا: قرآن مجيد باز مىكند و قرآن نيز مصدق آن است، و علاوه قرآن كتاب تازهاى نيست كه مشركين از قبول آن ابا و امتناع كنند بلكه نظير آن كه تورات باشد قبل از آن آمده و مطالب و آيات قرآن به پيرو همان مطالب تورات در اخلاق و احكام و معارف بوده و تصديق كننده آن استبنابراين وجهى براى استنكاف آنها به نظر نمىرسد، كما آنكه قبل از آن در آيه 9 فرموده است:
قل ما كنت بدعا من الرسل. ثالثا همانطور كه در آيه مورد بحث: و يتلوه شاهد منه مراد وصى رسول خدا امير المؤمنين عليهالسّلام است كه سند نبوت و گواه بر رسالت رسول الله است همچنين در بنى اسرائيل وصى حضرت موسى، يوشع بن نون سند نبوت حضرت موسى و گواه بر رسالت او بوده و ايمان به او آورده است، و لذا مىفرمايد: و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله «يكنفر از بنى اسرائيل گواهى بر مثل قرآن داد كه همان تورات باشد»[237].و طبق روايات مستفيضى كه از رسول خدا روايت كردهاند كه آنچه در امتهاى گذشته واقع شده در امت من طابق النعل بالنعل و القذة بالقذة واقع خواهد شد استفاده مىشود كه گواهى على بن ابيطالب عليهالسّلام بر نبوت رسول خدا طبق همان گواهى وصى موسى است نسبتبه نبوت آن حضرت.بنابراين با مقايسه و تطبيق اين دو دسته از آيات يعنى آيات مورد بحث در سوره هود و آيات وارده در سوره احقاف به دست مىآيد كه شاهد از بنى اسرائيل كه گواهى بر صحت مثل قرآن كه تورات باشد داده است نظيرش گواهى شاهد از جنس رسول خداست كه گواهى بر صحت نبوت خود رسول خدا داده است، و شاهد بر گفتار ما روايتى است كه سيوطى در تفسير خود آورده و گويد: سعيد بن منصور و ابن جرير و ابن منذر از مسروق - رضي الله عنه - تخريج كردهاند در قول خداى تعالى:
و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله قال: موسى مثل محمد، و التوراة مثل القرآن فآمن هذا بكتابه و نبيه و كفرتم يا اهل مكة [238]
«مىگويد در تفسير شهد شاهد على مثله كه: موسى مثل محمد است و تورات مثل قرآن است، پس آن فرد از بنى اسرائيل به كتابش تورات و به پيغمبرش ايمان آورد و شما اى اهل مكه به كتاب پيغمبرتان قرآن و به نبوت او منكر شديد».
و عجيب آنكه غالب مفسرين حتى مفسرين شيعه مراد از شاهد را در آيه و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله عبد الله بن سلام گفته اند؛ حتي مرحوم طبرسي و فيض كاشاني [239] و استادنا الاعظم علامه طباطبائي[240] مد ظله تصريح به اين معنى نمودهاند.و نيز روايتى در اين باب سيوطى نقل كرده است كه: ابو يعلى و ابن جرير و طبرانى و حاكم تخريج كردهاند از عوف بن مالك اشجعى كه گفت: روز عيد يهود بود كه رسول خدا در مدينه به سوى كنيسه آنان رفت من هم با آن حضرت رفتم، جماعتيهود از دخول ما ناراحتشدند.رسول خدا به آنان گفت: دوازده مرد از مردان خود را نشان دهيد كه بگويند: لا اله الا الله محمد رسول الله تا خدا غضب خود را از هر يهودى كه در زير سفره آسمان قرار گرفته استبردارد.همه ساكتشدند و هيچيك جواب رسول خدا را ندادند، براى مرتبه دوم رسول خدا همان كلمات را تكرار نمود هيچكس پاسخ نداد، براى بار سوم تكرار فرمود هيچكس جواب نداد. حضرت فرمود: شما از پذيرش خوددارى كرديد، سوگند به خدا من حاشرم و من عاقبم و من مقفى هستم، چه ايمان بياوريد و چه تكذيب كنيد.و حضرت از كنيسه مشغول به خارج شدن شد كه ناگهان مردى از عقب او رسيد و گفت: اى محمد همانطور كه گفتى هستى، و سپس آن مرد رو كرد به جماعتيهوديان و گفت: اى طائفه يهود شما مرا چگونه مردى مىشناسيد؟ گفتند: سوگند به خدا در ميان همه طائفه از تو و از پدر تو و از جد تو عالمتر به كتاب خدا تورات و فقيهتر سراغ نداريم.آنگاه گفت: من خدا را گواه مىگيرم كه محمد همان پيامبرى است كه شما علامت او را در تورات و انجيل مىخوانيد.همه گفتند: دروغ مىگوئى و مرد بدى هستى و او را رد كردند.در اين حال حضرت رسول فرمودند: اى جماعتيهود شما دروغ مىگوئيد و گفتار شما قبول نمىشود.عوف بن مالك گويد: ما سه نفر: من و رسول خدا و عبد الله بن سلام از كنيسه خارج شديم كه خدا اين آيه را فرستاد:
قل ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله فآمن و استكبرتم ان الله لا يهدى القوم الظالمين.
«اى پيغمبر به اين جماعتيهود بگو: اگر اين قرآن يا نبوت من از جانب خدا باشد و شما به آن كافر شديد و ليكن از بنى اسرائيل يك نفر از شما به مثل آن شهادتداده و ايمان آورد و شما استكبار ورزيديد خداوند مسلما گروه ستمكاران را هدايت نخواهد نمود» [241]
ليكن ما همانطور كه ذكر كرديم مراد از شاهد يك نفر از بنى اسرائيل است كه در زمان حضرت موسى به تورات گواهى داده و اين بر وصى آن حضرت يوشع بن نون منطبق مىشود و اين آيه از عبد الله بن سلام دور است.
اما اولا - سوره احقاف در مكه نازل شده است و اسلام عبد الله بن سلام در مدينه بوده است و معنى ندارد كه رسول خدا شهادت كسى را كه هنوز اسلام نياورده و غائب است و چندين سال ديگر اسلام مىآورد و فعلا سند نبوت است و شاهد بر حقانيتخود در مقابل مشركين قريش و منكرين قرآن قرار دهد.
و اما ثانيا - در آيه مباركه صراحت دارد كه اين شاهد شهادت بر مثل قرآن داده است نه بر خود قرآن، و مراد تورات است، و شهادت بر تورات به چه درد مشركين مىخورد؟ به خلاف قوله و يتلوه شاهد منه كه امير المؤمنين شهادت بر خود نبوت داده است.و اما شهادت آن فرد از بنى اسرائيل در زمان حضرت موسى به نبوت او يا به تورات، مثمر ثمر بوده و سند براى نبوت او خواهد بود.
و اما ثالثا - اسلام عبد الله بن سلام در بدو هجرت رسول خدا به مدينه بوده است نه بعد از استقرار آن حضرت در مدينه و روز عيد يهود.ابن عبد البر در ترجمه عبد الله بن سلام گويد: عبد الله بن سلام فرزند حارث اولا اسرائيلى بوده و سپس انصارى شده است. كنيه او ابو يوسف است و از اولاد يوسف فرزند حضرت يعقوب است، و هم سوگند با انصار بوده است، و گفته شده است كه هم سوگند با قوافله (نام گروهى از انصار) بوده است كه از بنى عوف بن خزرجاند.اسم او در جاهليتحصين بود و چون اسلام آورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نام او را عبد الله گذاردند و در سنه چهل و سه (43) در مدينه در زمان معاويه از دنيا رفت، و او يكنفر از علماء يهود بود و در وقت ورود رسول خدا به مدينه اسلام آورد.
عبد الله بن سلام گويد: من با جماعتى از اهل مدينه در وقت ورود رسول خدا به مدينه براى تماشاى آن حضرت خارج شديم، من در آن حضرت خوبنگريستم و در سيما و چهره او دقت كردم ديدم چهره چهره مرد دروغگو نيست، و اولين جملهاى را كه از او شنيدم اين بود كه مىفرمود: ايها الناس افشوا السلام، و اطعموا الطعام، و صلوا الارحام، و صلوا بالليل و الناس نيام، تدخلوا الجنة.
«اى مردم بر يكديگر همگى سلام ظاهر و آشكار بنمائيد، و از طعام، مردم را اطعام كنيد، و صله رحمهاى خود را بنمائيد، و در شب هنگام خوابيدن مردم نماز بخوانيد كه در اين صورت داخل بهشتخواهيد شد» [242]
و رابعا - سياق جمله : قل ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله
دلالت دارد كه خطاب رسول خدا در اين جمله با بنى اسرائيل نبوده است.
و خامسا - انجيل از كتب يهود نيست و يهوديان ابدا انجيل را قبول ندارند بلكه به حضرت مريم نسبت عمل زشت مىدهند و حضرت عيسى را زنازاده مىدانند.در اين صورت طبق اين روايت چگونه ممكن است كه عبد الله بن سلام به جماعتيهود بگويد: من خدا را گواه مىگيرم كه محمد همان پيغمبرى است كه شما علامتهاى او را در تورات و انجيل مىخوانيد؟!
از مجموع اين مطالب به دست مىآيد كه اين روايت مجعول است.و از همه اينها گذشته رواياتى از طريق عامه وارد است كه راجع به عبد الله بن سلام آيهاى در قرآن نازل نشده است و يا آنكه اين آيه راجع به او نيست.سيوطى گويد: ابن منذر از شعبى تخريج روايت كرده است كه او گفت:
ما نزل فى عبد الله بن سلام شىء من القرآن [243]
«درباره عبد الله بن سلام هيچ آيه در قرآن نيامده است».
و نيز گويد: عبد الله بن حميد و ابن منذر از عكرمه تخريج روايت كردهاند كه در آيه
و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله،
قال: ليس بعبد الله بن سلام، هذه الآية مكية فيقول من آمن من بنى اسرائيل كمن آمن بالنبى صلى الله عليه و آله و سلم [244]
«عكرمه گفته است: اين آيه در مكه نازل شده است و راجع به عبد الله بن سلام نيست، و آيه معنيش اين است كه آن كسى كه از بنى اسرائيل به تورات و حضرت موسى ايمان آورده است مثل كسى است كه از اين امتبه قرآن و حضرت رسول الله ايمان آورده است».
و نيز گويد: ابن جرير و ابن ابىحاتم از مسروق تخريج روايت كردهاند كه او گفت: قوله:
و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله.قال: و الله ما نزلت فى عبد الله بن سلام، ما نزلت الا بمكة و انما كان اسلام ابن سلام بالمدينة، و انما كانتخصومة خاصم بها محمد صلى الله عليه و آله و سلم [245]
«مسروق گفته است: سوگند به خدا كه آيه و شهد شاهد درباره عبد الله بن سلام نازل نشده است، اين آيه در مكه نازل شده و اسلام عبد الله بن سلام در مدينه بوده است.و اما قضيه ابن سلام در مدينه در يك مرافعهاى بوده است كه در آن رسول خدا دخالت كردهاند».
بارى نزول اين آيه در شان عبد الله بن سلام به قدرى بعيد است كه بعضى براى تصحيح اين مطلب ناچار شدهاند بگويند كه آيه در مكه نازل شده و عبد الله بن سلام در مدينه بوده است.سيوطى گويد: حسن بن مسلم تخريج روايت كرده كه:
نزلت هذه الآية بمكة و عبد الله بن سلام بالمدينة [246] «اين آيه در مكه آمده و عبد الله در مدينه بوده است».
و نيز گويد: ابن سعد و ابن عساكر از حسن بصرى تخريجحديث كردهاند كه: نزلتحم و عبد الله بالمدينة مسلم [247]
«سوره احقاف در وقتى كه در مكه نازل شد عبد الله بن سلام در مدينه مسلمان بوده است».
و اين دو روايت نيز صحيح نيست زيرا كه گفتيم: در وقت نزول سوره احقاف عبد الله بن سلام مسلمان نبوده است.و همانطور كه در تفسير آيه و من عنده علم الكتاب گفتيم، فقط خود عبد الله بن سلام و فرزندش و نوهاش اين نسبت را به خود مىدهند و كس ديگر به آنها نسبت نداده است.
ولى در آيه و من عنده علم الكتاب چون شان نزولش درباره امير المؤمنين عليهالسّلام است علماى شيعه - رضوان الله عليهم - در اثبات آنكه اين آيه درباره عبد الله بن سلام نيست پافشارى نموده و اثبات كردهاند، و اما در آيه و شهد شاهد چون شان نزولش راجع به آن حضرت نيست لذا اهميتى نداده و با فحص كمترى از مطلب عبور كرده، و طبق گفته بعضى از اهل تسنن آنها هم گفتهاند راجعبه عبد الله بن سلام است، با آنكه اين آيه در شان يوشع بن نون وصى موسى قرين و عديل على بن ابيطالب وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم است، و دو آيه علم الكتاب و شهد شاهد در امكان نزولش درباره عبد الله بن سلام و عدم امكان نزولش هيچ تفاوتى ندارند و هر دو آيه در مكه نازل شده است.اگر در يكى جايز باشد در ديگرى هم جايز است و اگر در آن جايز نباشد در ديگرى هم جايز نخواهد بود.
و علاوه عبد الله بن سلام كه بعضى او را مجهول الحال دانند و با امير المؤمنين بعد از عثمان، به خلافتبيعت نكرد چه قدر و قيمتى دارد كه رسول خدا در مقابل مشركين براى شهادت او درجه و منزلتى قائل شود و با نبوت خود و كتاب تورات كه هادى مردم و كتاب رحمت است او را قرين و عديل قرار دهد.بارى اين تحقيقى بود كه در اطراف آيه و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله نموديم.حال بيائيم سر آيه مورد بحث:
و يتلوه شاهد منه.
درباره اين آيه رواياتى كه از طريق شيعه و سنى راجع به امير المؤمنين عليهالسّلام استبسيار زياد است و ما براى نمونه چند روايت را كه به مضامين مختلفه بيان شده است ذكر مىكنيم.
اول - يك دسته رواياتى است كه از ابن عباس نقل شده است.از موفق بن احمد خوارزمى روايت است فى قوله تعالى:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه.
قال ابن عباس: هو على يشهد للنبى و هو منه [248].
«در اين آيه شريفه ابن عباس گفته است مراد از شاهد على است كه شهادت بر نبوت پيغمبر مىدهد و از جنس خود پيغمبر است». و اين روايت را نيز علامه طباطبائى از «تفسير برهان» از خوارزمى نقل كردهاند [249].
و نيز ابراهيم بن محمد حموينى كه از فضلاء عامه است در «فرائد السمطين» با سلسله سند متصل خود از ابن عباس نقل كرده است كه: «افمن كان على بينة» رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم «و يتلوه شاهد منه» على عليهالسّلام خاصة [250]. «ابن عباس گفته است كه مراد از شاهد فقط على بن ابيطالب است».و نيز اين روايت را حاكم حسكانى با همين عبارت ذكر كرده است [251].و نيز ثعلبى در تفسير خود با همين عبارت از ابن عباس آورده[252].و علامه طباطبائى از ثعلبى نقل كردهاند [253] و نيز على بن عيسى اربلى در «كشف الغمة» از ابن عباس ذكر كرده است [254].
بازگشت به فهرست
مراد از شاهد اميرالمؤمنين عليهالسّلام است به روايت آنس
دوم - رواياتى است كه از انس بن مالك روايتشده است.حماد بن سلمه از ثابت از انس روايت كرده است: «افمن كان على بينة من ربه».قال: هو رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم «و يتلوه شاهد منه» هو على بن ابيطالب عليهالسّلام، كان و الله لسان رسول الله [255]. «در اين آيه و يتلوه شاهد منه انس بن مالك گفته است مراد على بن ابيطالب است، و سوگند به خدا كه او زبان رسول خدا بوده است».
و نيز اين روايت را از انس حاكم حسكانى با سلسله سند متصل خود روايت كرده و در آخرش اين جمله را اضافه دارد كه: كان و الله لسان رسول الله الى اهل مكة فى نقض عهدهم مع رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم [256].
«سوگند به خدا كه على بن ابيطالب زبان رسول خدا بوده استبه سوى اهل مكه هنگامى كه پيمان خود را با رسولخدا شكستند».
سوم - رواياتى است كه از خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايتشده است.ابن مغازلى شافعى گويد:
قوله تعالى:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه.
قال رسول الله: انا على بينة من ربه و على الشاهد [257].
«ابن مغازلى گويد كه از رسول خدا روايت است كه فرمود: مراد از آن كسى كه در اين آيه صاحب بينه است من هستم و مراد از شاهد على است».
و نيز حاكم حسكانى با دو سند يكى از محمد بن احمد بنمحمد مفيد [258] و ديگرى از ابن عباس اين روايت را از رسول خدا نقل كرده است[259].و نيز سيوطى اين حديث را از رسول خدا با مختصر اختلافى در لفظ ذكر كرده است [260].چهارم - رواياتى است كه از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام آمده است.على بن ابراهيم در تفسير خود با اسناد متصل از ابو بصير و فضيل روايت كند كه:
عن ابى جعفر عليهالسّلام قال قال: انما نزلت: افمن كان على بينة من ربه يعنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و يتلوه شاهد منه اماما و رحمة[261] - الحديث.
«حضرت در اين آيه فرمودهاند: مراد از بينه رسول خداست و مراد از شاهد امير المؤمنين است، و صفت امام و رحمت در آيه اختصاص به آن حضرت دارد نه به تورات، ولى تقديم و تاخيرى شده تا صفت توراة شود.
پنجم - روايتى است كه از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شده است.محمد بن يعقوب كلينى با سند متصل خود از احمد بن عمر حلال روايت كرده است كه او گويد: سالت ابا الحسن عليهالسّلام عن قول الله عز و جل:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه فقال: امير المؤمنين عليهالسّلام الشاهد من رسول الله على بينة من ربه [262].
«حلال گويد: از تفسير اين آيه مباركه از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام سئوال كردم فرمود: امير المؤمنين عليهالسّلام شاهد رسول خدا و رسول خدا صاحب بينه از طرف پروردگار خود بوده است».
بازگشت به فهرست
مراد از شاهد اميرالمؤمنين عليهالسّلام است به روايت قيس
ششم - روايتى است كه از قيس بن سعد بن عباده آمده است.سليم بن قيس هلالى كوفى گويد [263]: من اين حديث را از قيس بن سعد بن عباده در مشاجرهاى كه بين او و معاويه اتفاق افتاد نقل مىكنم: قيس به معاويه گفت: در وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نمود، انصار نزد ابو بكر آمدند و گفتند: آيا با سعد بن عباده بيعت مىكنى؟ كه ناگهان جماعت قريش به سقيفه بنى ساعده آمدند و با حجت على بن ابيطالب و اهل بيت او احتجاج كردند و با آن برهان و بر اساس قرابت و نزديكى او به رسول خدا با ما مخاصمه نمودند و ما را محكوم كردند و سپس خلافت را براى خود ربودند، هم به انصار و هم به آل محمد ظلم كردند.سوگند به جان خودم كه با وجود على بن ابيطالب هيچكس را حقى در خلافت نيست نه انصار و نه قريش و نه از عرب و نه از عجم، با وجود على و فرزندان او هيچكس را حقى و نصيبى در خلافت نيست.معاويه غضبناك شد و گفت: اى پسر سعد اين مطلب را از كجا آوردى و از كه شنيدى و از كه روايت نمودهاى؟ آيا پدرت به تو چنين گفته است، و از او اين گفتار را تلقى كردهاى؟ قيس گفت: از كسى شنيدهام كه او از پدرم بهتر بود و حق او از پدرم بيشتر.معاويه گفت: او كيست؟ قيس گفت: او على بن ابيطالب است.
اخذته من عالم هذه الامة و ربانيها و صديقها و فاروقها الذى انزل الله فيه ما انزل:
قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب.فلم تكن آية نزلت فيه الا ذكرها
«او على بن ابيطالب، دانشمند اين امت، و عالم الهى اين امت، و صديق و فاروق اين امت است، و آن كسى است كه خدا در شان او اين آيه را فرستاده است و او را عالم به كتاب معرفى كرده است.و آيهاى در قرآن درباره آن حضرت نازل نشده است مگر آنكه قيس آن را ذكر كرد.
معاويه گفت: صديق و فاروق اين امت عمر است و عالم به كتاب عبد الله بن سلام است.قيس گفت: سزاوارترين كس به اين لقبها و برتر و محقتر آن كسى است كه خدا درباره او گفته است:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه.
الذى انزل الله فيه:
انما انت منذر و لكل قوم هاد.
و الذى نصبه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يوم غدير خم فقال:
من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به من نفسه.
و قال فى غزوة تبوك:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى [264].
«آيا آن كسيكه از طرف پروردگار خود داراى بينه است و در كنار او شاهدى از اوست.و آن كسيكه خدا درباره او به پيغمبرش گفته است: اين است و جز اين نيست كه تو براى دعوت مردم به سوى خدا و ارعاب و ترساندن آنها از عذاب خدا هستى و از براى هر گروه وطايفهاى راهنمائى هست (كه مقصود از راهنما على است).و آن كسى كه رسول خدا در روز غدير خم او را به ولايت نصب كرد و فرمود: هر كس من به نفس او از او سزاوارترم على به نفس او از او سزاوارتر است.و رسول خدا در غزوه تبوك به على بن ابيطالب فرمود: نسبت و منزله تو با من مانند نسبت و منزله هارون استبه حضرت موسى با اين تفاوت كه بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد».
بازگشت به فهرست
مراد از شاهد اميرالمؤمنين عليهالسّلام است به روايت عمروعاص
هفتم - نامهاى است كه عمرو عاص به معاويه نوشته است و در آن از اين آيه و شان نزول آن درباره امير المؤمنين عليهالسّلام ياد كرده است.چون معاويه كاغذى به عمرو عاص نوشت و از فلسطين او را دعوت به يارى و كمك خود و جنگ با امير المؤمنين عليهالسّلام نمود.عمرو عاص در جواب او نوشت: «اين كاغذ از عمرو بن سعد بن ابى العاص [265] استبه سوى معاوية بن ابى سفيان، اما بعد نامه تو را خواندم و از مطالب آن آگاه شدم.اما به آنچه در اين نامه مرا خواندهاى از آنكه از عهد و ربقه اسلام خارج گردم و در گمراهى با تو و تهور در كمك تو به باطل راه ضلال بپويم و بر روى على مرتضى شمشير زنم، (اين كار را نكنم چرا كه) او برادر رسول خدا، و وصى او، و وارث او و ادا كننده وعدههاى او، و برآورنده ديون او و شوهر دختر او سيده زنان بهشت، و پدر دو سبط رسول خدا حسن و حسين دو سيد و بزرگ جوانان بهشت است.
و اما اينكه گفتهاى كه تو خليفه عثمان هستى در شام، تو خليفه او بودى وقتى زنده بود و ليكن امروز كه امتبا غير عثمان بيعت كردهاند تو نيز از پستخود معزول هستى، و بنابراين چه خلافتى دارى؟
و اما تعريفها و بزرگداشتهائى كه در اين نامه خود از من نمودى كه من از اصحاب رسول خدا و امير لشكر او در بعض از جنگها بودهام من به اين ياوهبافيها گول نمىخورم و از آئين و ملتخود دستبرنمىدارم.و اما آنچه به ابو الحسن امير المؤمنين برادر رسول خدا و وصى او نسبتستم و حسد به عثمان دادهاى و ياران و اصحاب او را فاسق و متمرد شمردى و چنين گمان كردى كه او ياران خود را بر قتل عثمان تحريك كرده است اين دروغ و افتراى محض و گمراهى است.واى بر تو اى معاويه اين چه نسبتى است كه به على مىدهى؟ آيا نمىدانى كه ابو الحسن جان خود را در كف دستخود گرفت و فداى رسول خدا كرده و در فراش او خوابيد و حاضر شد خود را طعمه شمشيرهاى بران سران قريش بنمايد؟ و او اولين كسى است كه به رسول خدا ايمان آورده و هجرت كرده است، و رسول خدا درباره او فرموده است كه: نسبت تو به من مثل نسبت هارون استبه موسى مگر اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد، و در روز غدير خم فرمود: اى مردم آگاه باشيد هر كس من صاحب اختيار او هستم على صاحب اختيار اوست، خداوندا تو سرپرستى و مراقبت كن از كسى كه ولايت او را به عهده خود گرفته است و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن دارد، و يارى كن كسى را كه او را يارى كند، و خوار و زبون گردان كسى را كه او را خوار كند.
و آن كسى است كه رسول خدا در روز خيبر فرمود: من پرچم جنگ را فردا به كسى خواهم داد كه خدا و رسول خدا را دوست داشته باشد و خدا و رسولش او را دوست داشته باشند.و آن كسى است كه رسول خدا در روز پرنده بريان شده فرمود: خدايا بهترين از مخلوقات خودت را برسان تا با من از اين پرنده تناول كند، ناگهان على داخل شد، رسول خدا فرمود: بيا بيا به سوى من، و در آن وقت فرمود: على پيشوا و امام ابرار است و كشنده اشرار و فجار است، منصور است كسى كه او را يارى كند، و خوار و زبون است كسى كه او را خوار كند.و نيز فرمود: على بعد از من صاحب اختيار شماست، و اين گفتار را تاكيد كرد و از تو و از من و از جميع مسلمانان پيمان گرفت.و فرمود: من ميان شما دو چيز گرانبها مىگذارم يكى كتاب خدا و ديگرى عترت من است.و فرمود: من شهر علمم و على در آن است.
اى معاويه مىدانى كه چقدر خدا در قرآن مجيدش از آيات در شان او فرو فرستاده است و از فضايل انحصارى او كه هيچيك از امت را در آن شركتى نيستبيان فرموده است؟ كقوله تعالى:
يوفون بالنذر،
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون،
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه و من قبله كتاب موسى،
رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه،
قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى.
و نيز رسول خدا به او فرموده است: آيا راضى نيستى كه نسبت تو به من نسبت هارون به موسى باشد؟ صلح با تو صلح با من و جنگ با تو جنگ با من است، و تو برادر من هستى، و صاحب اختيار من بر امت من در دنيا و آخرت هستى.اى ابو الحسن كسى كه تو را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و كسى كه تو را دشمن دارد مرا دشمن داشته است، و كسى كه تو را دوست دارد خدا او را وارد بهشت كند، و كسى كه تو را دشمن دارد خدا او را وارد در آتش كند.اى معاويه نامهاى كه تو فرستادى و پاسخش اين است نمىتواند كسى را كه عقل يا دين داشته باشد بفريبد، و السلام [266] ».
بايد دانست كه اين كاغذ عمرو عاص از روى اخلاص و محبتبه مقام امير المؤمنين عليهالسّلام نبوده است گر چه اين فضائل را او درباره على بن ابيطالب قبول داشته و معترف بوده است ليكن به جهت انكار و رد بر معاويه كه مىخواسته است او را بفريبد اين نامه را نوشته است.و بالاخره معاويه او را دعوت كرد و وعده حكومت مصر را به او داد، و هر چند فرزندش عبد الله و غلامش وردان او را نصيحت كردند مؤثر واقع نشد و بالاخره بعد از رد و بدلهائى كه بين او و معاويه در گرفتن حكومت مطلق مصر بدون قيد و شرط واقع شد نامه حكومت مصر را از معاويه به شرط جنگ با على بن ابيطالب و پيروزى بر آن حضرت گرفت[267].و در جنگ صفين مقام صدارت و وزارت معاويه را در آن لشگر داشت.
بازگشت به فهرست
شرح حال عمروعاص و دشمني وي با رسول خدا
ابن ابى الحديد در ضمن شرح خطبه هشتاد و سوم از «نهج البلاغه» مفصلا حالات عمرو عاص را شرح مىدهد [268].و ما بسيار مختصر و اجمالى از آنرا بيان مىكنيم.گويد: پدر او عاص بن وائل احد المستهزئين برسول الله و المكاشفين له بالعداوة «يكى از مسخرهكنندگان رسول خدا و دشمنان ظاهر و اذيتكنندگان علنىرسول خدا بوده است» كه آيه انا كفيناك المستهزئين درباره او نازل شده است[269] و عاص بن وائل را در اسلام ابتر گويند چون مىگفت پيغمبر كه بميرد پسر ندارد و ابتر است، نبوت خاتمه پيدا مىكند، و لذا آيه ان شانئك هو الابتر درباره او نازل شده است [270].
اما خود عمرو عاص يكى از كسانى بوده كه در مكه بسيار پيغمبر را آزار مىكرده است و سب و شتم مىنموده و در شبهاى تار كه آن حضرت براى طواف خانه مىرفتند در راه آن حضرت سنگ مىچيده كه براى آن حضرت لغزش پيدا شود و برو در افتند [271].و او يكى از آن جماعتى است كه وقتى زينب دختر رسول خدا از مكه خارج شده و عازم هجرت به مدينه بوده استسر راه او را گرفتند و ممانعت كردند، زينب را ترسانيدند و با كعب نيزه آنقدر به كجاوه و هودج زينب زدند كه بچه خود را كه از ابو العاص شوهرش در شكم داشتسقط نمود، چون اين خبر به رسول خدا رسيد به شدت ناراحتشد و آن جماعت را لعن كرد[272].
عمرو عاص به اطفال مكه شعر مسخره ياد مىداد كه دسته جمعى در وقت عبور پيغمبر بخوانند و پيغمبر را مسخره كنند، و خودش اشعارى در ذم و هجو رسول خدا مىگفت، و در وقتى كه رسول خدا در حجر اسماعيل نماز مىخواند عمرو عاص شعرهاى خود را مىخواند، رسول خدا عرض كرد:
اللهم ان عمرو عاص هجانى و لستبشاعر فالعنه بعدد ما هجانى [273].
(سليم بن قيس گويد: امير المؤمنين فرمودند كه او قصيدهاى در مذمت رسول خدا گفته بود كه آن هفتاد بيتبود و پيغمبر عرض كرد: خدايا او را به تعداد اشعارش يعنى هفتاد بار لعن كن [274] ).
و اهل حديث گفته اند كه نصر بن حارث و عقبة بن ابىمعيط و عمرو بن عاص، رحم (بچهدان [275] ) شتر را برداشتند و وقتى كه حضرت رسول در اطراف كعبه نمازمىخواندند در حال سجده روى سر حضرت گذاردند.حضرت صبر نمود و راس خود را بلند نكرد و در سجده گريه كرد و بر آنها نفرين نمود.حضرت فاطمه عليها السلام گريهكنان آمد و آن بچهدان را از سر پدر باز گرفت و به كنار انداخت و پهلوى پدر نشست و همينطور گريه مىكرد تا رسول خدا سر از سجده برداشت و سه مرتبه عرض كرد: «اللهم عليك بقريش «خدايا خودت شر قريش را دفع كن».سپس با صداى بلند سه بار عرض كرد: انى مظلوم فانتصر «خدايا من ستم ديدهام تو مرا يارى كن»، و برخاستبه منزل آمد.و اين واقعه بعد از دو ماه از رحلت عمويش ابو طالب بوده است [276].و از شدت دشمنى و عداوتى كه عمرو عاص با رسول خدا داشت اهل مكه او را از طرف خود به عنوان نمايندگى نزد سلطان حبشه نجاشى فرستادند كه او را از توجه به اسلام باز گرداند و مهاجرين مكه را از حبشه بيرون كند و جعفر بن ابيطالب را گردن زند.و اين داستان در كتب سيره و تاريخ مشهور است [277].
مادر عمرو عاص «نابغه» بود و اسمش سلمى كنيز مردى از طايفه غنزه بوده است و اسير شد، عبد الله بن جدعان تيمى در مكه او را خريد، چون زناكار بود او را آزاد كرد.پنج نفر: ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى و ابو لهب بن عبد المطلب و امية بن خلف و هشام بن مغيره مخزومى در طهر واحد با او زنا كردند و عمرو عاص متولد شد، هر يك از آنان ادعاى اين بچه را نمود گفتند: در تعيين پدر خود سلمى را حكم مىكنيم او گفت: متعلق به عاص است چون عاص به سلمى بسيار پول مىداد ولى ابو سفيان شحيح و خسيس بود، لذا با آنكه عمرو عاص بسيار به ابو سفيان شباهت داشتسلمى گفت: بدين جهت او را به ابو سفيان نسبت ندادم و به عاص نسبت دادم [278].
بالجمله عمرو عاص از عداوت با رسول خدا لحظهاى فروگذار نبود تا پايان غزوه خندق كه مشركين به مكه مراجعت كردند.عمرو عاص گويد: من مردانى از قريش را كه با من همراى بودند و كلام مرا مىشنيدند جمع كردم و به آنها گفتم: من امر محمد را عجيب ديدم كه به طور ناگوار و منكر رو به ترقى است، من صلاحمىدانم كه از اينجا به حبشه هجرت كنيم و در تحتحمايت نجاشى زندگى كنيم اگر محمد پيروز شد و بر اهل مكه غالب آمد ما در زير دست نجاشى باشيم بهتر است از آنكه زير دست محمد باشيم، و اگر قوم و اهل شهر ما بر محمد غالب شدند البته سوابق خدمات ما را به آنها منظور خواهند داشت و بهره كاملى به ما خواهند داد.آن جماعت راى عمرو عاص را پسنديدند و با تحف و هداياى فراوانى به سوى نجاشى رهسپار شدند.
عمرو عاص گويد: بعد از ورود و اهداء هدايا و تحف، ما در دربار نجاشى بوديم كه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمرو بن امية راجع به جعفر بن ابيطالب و اصحاب او بر نجاشى وارد شد.عمرو عاص گويد: من به رفقاى خود گفتم: الآن جزاى محمد را خواهم داد همين كه عمرو بن اميه از نزد نجاشى خارج شود نزد نجاشى مىروم و تقاضا مىكنم كه او را به ما تسليم كند و گردن او را خواهيم زد، و چون خارج شد من نزد نجاشى رفتم و به سجده افتادم و پس از تعارفات عرض كردم: اى سلطان! اينك فرستاده دشمن ما به سوى شما آمده آن دشمنى كه بسيارى از اشراف و بزرگان ما را نابود كرده است، اگر اين سفير را به ما بسپارى تا او را بكشيم چقدر ما را مرهون محبتخود داشتهاى! ابن عاص گويد: نجاشى آن طور به غضب درآمد و با دستخود محكم بر چهره و بينى خود زد كه گمان كردم بينيش شكست و گفت: اگر زمين شكافته مىشد من از شدت فزع و اضطراب در آن فرو مىرفتم.گفتم: اى پادشاه: چنين مىپندارم كه از تقاضاى من ناراحتشدهايد.نجاشى گفت: از من مىخواهى سفير مردى را كه ناموس اكبر خدا جبرائيل امين نزد او مىآيد همانطور كه نزد موسى مىرفت، به تو بسپارم تا او را بكشى؟ گفتم: اى پادشاه واقعا چنين است؟ گفت: سوگند به خدا آرى، از من بشنو و به اطاعت او درآ، واى بر تو اى مرد، محمد بر حق است و بر همه مخالفين غلبه خواهد نمود همچنانكه موساى كليم بر دشمنان خود پيروز شد.گفتم: با من از طرف محمد بيعتبر اسلام كن، نجاشى ستخود را دراز كرد و به عنوان نماينده رسول خدا من با او بيعتبه اسلام كردم و از نزد او خارج شده و براى ملاقات محمد صلى الله عليه و آله و سلم به طرف مدينه رهسپار شدم و در راه با خالد بن وليد آمديم تا به مدينه رسيديم و خالد قبل از من اسلام آورد. من گفتم: اى رسول خدا من با تو بيعتبه اسلام مىكنم و ايمان مىآورم به شرط آنكه تمام افعال و كردارهاى ناستودهاى را كه كردهام بگذرى و مرا عفو فرمائى.حضرت فرمود: بايع يا عمرو، فان الاسلام يجب ما قبله و ان الهجرة تجب ما قبلها «اى عمرو بيعت كن چون اسلام تمام گناهان سابق بر اسلام را محو و نابود مىكند، و هجرت به سوى رسول خدا تمام سيئات و بديهاى قبل از هجرت را از بين مىبرد».من بيعت كردم و اسلام آوردم [279].
و ابن عبدالبرّ گويد: اسلام عمرو عاص در سنة هشتم از هجرت بوده است. او با خالدبن وليد و عثمان بن طلحة به مدينه آمدند، چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنها را ديدند گفتند: رَمَتكُمْ مَكَّةُ بِأفلاذِ كَبِدهَا.[280]"مكّه پاره هاي جگر خود را كه شما هستيد به بيرون پرتاب كرده است".
از اين روايت به خوبي معلوم ميشود كه اسلام عمرو عاص از روي خلوص سريره و عزم اوّلي و ارادة واقعي نبوده است، بلكه چون ديده است كه در آخر الامر بعد از همة جنايتها به نجاشي پناه برده و او هم او را ردّ كرده و به اسلام دعوت نموده است براي خود و دنياي خود چارهاي جز بيعت و تسليم نميديدهاست. حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم او را در وقعة ذات السّلاسل با سيصد نفر به بلاد قُضاعه فرستادند كه آنها را به اسلام دعوت كند چون مادر بزرگش كه مادر عاص بن وائل است از محلّة بَلِيّ بوده است حضرت او را به سرزمين بلّي و عُره فرستادند، او در راه از حضرت كمك خواست حضرت دويست نفر ديگر به سرداري أبو عبيده به كمكش فرستادند.[281] و سپس حضرت او را والي عُمّان كردند و در آنجا بود تا رسول خدا رحلت نمودند. [282]
عمر بن خطّاب بعد از مردن يزيد بن أبي سفيان او را به ولايت فلسطين و اُردن منصوب كرد و معاويه را والي دمشق و بعلبك و بلقاء قرار داد، و سعيد بن عامر را والي حِمص نمود، و سپس همة اين اماكن را به معاويه سپرد و به عمروعاص نوشت به سوي مصر حركت كند. ابن عاص به مصر رفت و آنجا را فتح كرد و ولايت مصر را به عهده داشت تا آنكه عمر كشته شد و عثمان روي كار آمد. عثمان نيز چهار سال او را به ولايت مصر باقي گذاشت و سپس او را عزل كرده عبدالله بن سعد بن أبي سَرح عامري را به ولايت مصر فرستاد.[283]
ابن عبدالبّر گويد: عمرو عاص در زمان ولايت خود ادّعا كرد كه اهل اسكندريّه پيمان شكني كردهاند لذا بدانجا لشكر كشيد و مردان جنگي آنها را كشت و زنان و بچّگي را به اسارت گرفت. اين امر بر عثمان ناپسند آمد چون نقض عهد اهل اسكندريّه بر عثمان ثابت نبود، امر كرد اسيران را به منزلشان برگردانند و عبدالله بن سعد بن أبي سَرْح را والي مصر كرد، و اين امر موجب اختلاف و بروز فتنه بين عمر و عاص و عثمان شد و بعد از پيدايش شرور و فِتَن، عمر و عاص در ناحيهاي از فلسطين معتزل شد.[284] و پس از كشته شدن عثمان و بيعت مهاجرين و انصار با أميرالمؤمنين عليهالسّلام به خلافت چون معاويه عازم براي تمرّد از بيعت با أميرالمؤمنين شده و ادّعاي حكومت شام مينمود و حضرت قبول نفرمود كاغذي به عمرو عاص نوشت و به فلسطين فرستاد و او را براي كمك خود بر عليه أميرالمؤمنين دعوت كرد و اين همان نامهاي بود كه ما در اينجا از او نقل كرديم و جواب عمرو عاص را به او مفصّلاً ذكر نموديم. پس از آنكه اين پاسخ به معاويه رسيد معاويه نامة ديگري به او نوشت و او را وعدة حكومت شهرها و اموال فراوان داد و در آخر آن نامه اين سه بيت را براي او نوشت.
جَهِلْتَ وَ لَمْ تَعْلَمْ مَحَلَّكَ عِندَنَا وَ أَرْسَلْتَ شَيئاً مِن عِتابٍ وَ مَا تَدرِي
فَثِقْ بِالَّذي عِندي لَكَ اليَومَ آنِفاً مِنَ العِزِّ وَ الاءكْرَامِ وَالجَاهِ وَالقَدْرِ
فَاكْتُبُ عَهداً تَرْتَضيهِ مُؤكِّداً وَاُشَفِّعُهُ بِالبَذْلِ مِنِّي وَ بِالبِّر[285]
معاويه ميگويد: «اي عمرو عاص تو مقام و منزلت خود را نزد ما نميداني و با عدم بصيرت ما را مورد عتاب خود قرار دادي امّا به واقع امر و نيّت ما جاهل بودهاي.
به آنچه ما دربارة تو قصد داريم از عزّت و اكرام و جاه و قدر و منزلت اميدوار باش، امروز تو را در نزد ما مقامي رفيع و منزلتي ارجمند است.
من سند ولايت و حكومت اُستاني را به تو خواهم داد كه راضي شوي و ابداً ديگر از ما گلايه نكني و علاوه، از اموال و احسان خود آنقدر تو را اشباع خواهم نمود كه مورد قبول و پسندت واقع شود.»
عمرو عاص اين نامة معاويه را نيز بدين گونه پاسخ داد:
اَبَي القَلْبُ مِنِّي أن اُخادَعَ بِالمَكْرِ بِقَتْلِ ابنِ عَفَّانٍ اُجَرُّ إلَي الْكُفْرِ
وَ اِّني لَعَمروٌ ذُودَهاءٍ وَ فِطْنَةٍ وَ لَسْتُ أبيعُ الدِّينَ بِالرِّبحِ وِالوَقْرِ
فَلَوْ كُنتَ دَارَايٍ وَ عَقْلٍ وَ حِيلَةٍ لَقُلْتَ لِهَذا الشَّيْخِ إن خاضَ فِي الامْرِ
تَحِيَّةُ مَنشُورٍ جَلِيسٍ مُكْرَّم بِخَبْطٍ (بخطًّ) صَحِيحٍ ذي تِبيانٍ عَلي مِصْرِ
اَلَيْسَ صَغيراً مُلْكُ مِصْرَ بِبَيعْةٍ هِيَ العارُفِي الدُّنيا علي العَقَبِ مِن عَمْرُو
فَإن كُنتَ دامَيلٍ شَديدٍ اِلَي العُلي وَامْرَةِ أهْلِ الدِّينِ مِثْلَ أبي بَكْرِ
فَأشرِك آخا رَأيٍ وَ حَزْمٍ وَ حيلَةٍ مذعاويَ في أمْرٍ جَليلٍ لِذِي الذِّكْرِ
فَإنَّ رِواءَ اللَّيْثِ صَعْبٌ عَلَي الوَري وَ إن غابَ عَمْرٌ زيدَ شَرٌ إلي شَرٍّ[286]
ميگويد: «قلب من إبا ميكند از اين كه بيجهت به حيله و خدعة تو فريفته شوم و به بهانة كشته شدن عثمان خود را به دامان كفر افكنم.
من عَمروي هستم كه به فطانت و زيركي معروف و مشهورم، و من كسي نيستم كه دين خود را به متاع و مال دنيا بفروشم.
اگر تو صاحب عقل و رأي و حيله هستي هر آينه براي اين مرد بزرگ كه او را دعوت به فرو رفتن در مهالك ميكني به عنوان تحيّت، منشور حكومت مصر را با خطّ صحيح و بيان روشن و واضح ميفرستادي و او را مكرّم و همنشين خود قرار ميدادي.
آيا حكومت مصر در مقابل بيعت به حكومت تو و جنگ با عليّ بن أبيطالب كه براي فرزندان من به عنوان عار و ننگ باقي خواهد بود بسيار كوچك نيست؟
پس اي معاويه اگر ميل وافري به رياست و مقام داري و دوست داري مثل ابوبكر در بين اهل اسلام حكومت كني.
فردي صاحب رأي و احتياط و خدعه را در اين امر بزرگ شريك قرار بده.
چون با ريسمان دست و پاي شير را بستن بر تمام افراد بشر مشكل است، و اگر عمرو عاص نباشد شرّ بر شرّ اضافه خواهد شد
در اينجا عمرو عاص ميگويد كه خلاصة مطلب، مرا كه فردي دور انديش و صاحب حزم هستم اگر در رياست خود شريك كني ميتوانيم دست و پاي عليّ بن ابيطالب را كه شير بيشة شجاعت و همّت است ببنديم، و گرنه از تو كاري ساخته نيست و جز خرابكاري و شرّ تازه چيزي به بار نخواهي آورد. معاويه بعد از آنكه نامة او را خواند منشور حكومت مصر را نوشت و او را به عنوان رياست بر آن كشور معرّفي كرد و اين منشور را براي او فرستاد. نامه كه به دست عمرو عاص رسيد در تفكّر فرو رفت و نميدانست چه كند، و با دو فرزندش عبدالله و محمّد مشورت كرد، عبدالله او را از حركت به سوي معاويه نهي كرد و گفت: تو خليفه نخواهي شد و راضي نشو كه براي دنياي فاني دين خود را بفروشي و حاشيه نشين مجلس معاويه شوي و بعد از چند روز هر دو بميريد و در عقاب خدا با هم شريك و سهيم گرديد؛ ولي محمّد گفت: تو بزرگ قريشي اگر خلافت براي معاويه تمام شود و تو غافل باشي دستت خالي خواهد ماند، فوراً به اهل شام بپيوند و در طلب خون عثمان با معاويه شريك شود و تمام بني اُميّه هم به تو كمك مينمايند. عمرو عاص گفت: تو اي عبدالله مرا نصيحتي كردي كه براي دين من مفيد بود، و تو اي محمّد مرا به دنيا دعوت نمودي و من در بين اين دو امر متفكّرم تا ببينم چه ميشود. چون شب رسيد و سياهي آسمان را فرا گرفت با صداي بلند به طوري كه ديگران ميشنيدند اين اشعار را ميخواند 5
تَطَاوَلَ لَيْلَي بِالهُمُومِ الطَّوارِق وَ خَوْفِ الَّتي تَجلُو وُجوهَ العَوائِق
وَ إنَّ ابْنَ هِندٍ سَألَني أَن أزورَه وَ تِلكَ الَّتي فِيها بَناتُ البَوائِق
اَتاهُ جَريرٌ مِن عَلِيٍّ بِخُطَّةٍ اَمَرَّتْ عَلَيْهِ العَيْشَ ذاتَ مَضائِق
فان نال منيّ ما يؤمل ردّه وان لم ينله ذل ذل المطابق
فَوَاللهِ مَا أدري وَ مَا كُنتُ هَكذا أَكُونُ وَ مَهما قادَتِي فَهُوَ سابِقي
اُخادِعُهُ إنَّ الخِداعَ دَنِيَّةٌ اَمْ أُعطيهِ مِن نَفسي نَصِيحَةَ وَامِق
اَم اَقْعُدُ في بَيْتِي وَ فِي ذَاكَ رَاحَةٌ لِشَيْخٌ يَخافُ المَوْتَ فِي كُلِّ سَارِقِ
وَ قَد قَالَ عَبدُاللهَ قَولاً تَعَلَّقَتْ بِهِ النَّفْسُ إن لَمْ تَقْتَطِعني عَوابُقِي
وَ خَالَفَهُ فِيهِ اَخُوهُ مُحَمَّدٌ نِّي لَصُلْبُ العُودِ عِندَ الحَقائِق[287]
عمرو عاص در شب تار با خود ميگويد: «اين شب بر من به درازا كشيد با افكار و همومي كه از هر طرف به من روي آورده و مرا خاطرات در پرّه افكنده، و خوف و هراس از زد و خورد جنگهائي كه چهرة دختران جوان را از حجاب بيرون آورده و بر ملا ميسازد مرا ناراحت كرده است.
پسر هند معاوية بن ابي سفيان از من درخواست كرده من به شام سفر كنم و از او ديدار نمايم و ميدانم كه نتيجة اين ملاقات و ديدار پديدار شدن چهرههاي مرگبار و مصائب و شدائدي خواهد بود.
جَرير بن عبدالله بَجَلي از جانب عليّ بن أبيطالب از كوفه به شام آمده و براي معاويه پيغامي مشكل كه راه حلّ ندارد و عيش را بر او تلخ و راهها را تنگ نموده و بسته است آورده است.
اگر معاويه به آرزوئي كه از كمك من دارد برسد رياست را خواهد رگفت، و اگر به اين آرزو دست نيابد مانند اسيري كه پاي او را در كند و زنجير بسته باشند با حركت و مَشِي ذليلانه زيست خواهند نمود.
سوگند به خدا من متحيّرم و نميدانم چه كنم و من تا به حال اين طور نبودم، و هر وقت معاويه زمامدار من شود از من سبقت خواهد گرفت و جلو خواهد افتاد. آيا او را گول زنم و بفريبم؟ خدعه كار زشت و پستي است، يا آنكه از در مودّت و محبّت با او وارد شدم و آنچه از من تقاضا ميكند در طبق اخلاص نهاده، اهداء كنم.
يا در خانة خود راحت بنشينم و در اين حال پيري كه در هر لحظه مرگ از اطراف و جوانب تهديد ميكند آسوده زندگي كنم.
عبدالله فرزند من مرا نصيحتي كرد كه نفس من به او گرويد، اگر موانع و عوائق در سر راه من نباشد بايد بجاي آورم.
امّا برادرش محمّد با او مخالفت كرد و مرا به طرفي ديگر متوجّه كرد و من در تدبير و مصلحت كار خود بسيار محكم و پا برجا هستم.»
شب به پايان رسيد. صبحگاهان با غلام خود وَردان كه بسيار با هوش و زيرك بود خواست مشورت كند ولي هنوز زبان نگشوده بود كه وَردان گفت: اگر ميخواهي از نيّت و عزمي كه داري تو را خبر كنم؟ عمرو عاص گفت: بگو. وَردان گفت: دنيا و آخرت در دل تو مشغول جنگ و نزاغ هستند، تو با خود ميگوئي: با عليّ بن أبيطالب آخرت است ولي دنيا نيست، امّا در آخرت عوض از دنيا هست؛ و با معاويه دنيا هست ولي آخرت نيست، امّا در دنيا عوض و بدل از آخرت نيست؛ و تو متوقّفي! گاهي به سوي دنيا دلت ميل ميكند و گاهي به سوي آخرت. عمرو عاص گفت: خدا ترا بكشد چه خوب از دل من باخبري! حالا اي وَردان بگو نظر تو چيست؟ وردان گفت: من صلاح تو را در آن ميبينم كه در خانة خود بنشيني، اگر اهل دين غلبه كردند تو در كنار آنها بهرة خود را خواهي برد، و اگر اهل دنيا پيروز شدند از تو بينياز نخواهند بود.[288] ولي عمرو عاص آمادة حركت شد و با خود ميگفت:
يَا قَاتَلَ اللهُ وَرْداناً وَ مِدحَتَهُ* أُبدي لَعَمْرُكَ مَا فِي النَّفسِ وَرْدانُ
لَمّا تَعَرَّضَتْ الدُّنيا عَرَضْتُ لَهَا بِحِرصِ نَفسِي وَ فِي الاطباعِ اذهانُ
نَفسٌ تَعِفُّ وَ اُخرَي الحِرْصُ يَغلِبُهَا وَالمَرْءُ يَأكُلُ تِبناً وَ هُوَ غَرْثانُ
امّا عَلِيِّ فَدينٌ لَيْسَ يَشْرَكُهُ دُنيا وَداكَ لَهُ دُنيا وَ سُلْطانُ
فَاخْتَرْتُ مِن طَمَعي دُنيا عَلَي بَصَرٍ وَ مَا مَعي بِالَّذي اختارُ بُرْهانُ
إنِّي لا´عْرِفُ مَا فِيها وَ اُبصِرُهُ وَ فِيَّ أيضاً لِما أهواهُ الوانُ
لكِنَّ نَفسي تُحِبُّ العَيْشَ فِي شَرَفٍ وَ لَيْسَ يَرضَي بِذُلِّ العَيشِ إنسانُ [289]
ميگويد: «خدا بكشد وَردان را و تعريفي را كه او از رويّة من نمود، چه خوب از سرّ من آگاهي يافت، و از درون من مطّلع شد.
وقتي كه دنيا خودش را به من نشان داد من نيز از روي حرص و آزي كه در نفس داشتم خود را به او نشان دادم، و در طبعهاي بشر اين مكر و فريب جلوه دادنِ خلاف واقع، موجود است.
برخي از نفوس عفّت ميورزند و برخي ديگر مغلوب حرص و آز ميشوند، و آدم گرسنه كاه هم ميخورد.
عليّ بن أبيطالب دين خالص است كه ابداً دنيا با آن آميخته نشده، ليكن در جانب ديگر دنيا و سلطنت وجود دارد.
من از روي طمعي كه داشتم با وجود بصيرت، دنيا را اختيار كردم و معلوم است كه در اين انتخاب حجّت و برهاني نداشتهام.
من به خوبي دنيا را ميشناستم و به فناي آن پي بردهام ليكن چون در نفس من آرزوهاي رنگارنگ وجود دارد.
لذا دوست دارم در دنيا عيش خود را در مرتبة عالي قرار دهم و البتّه هيچكس به زندگي پست راضي نخواهد شد.»
عمرو عاص طيّ طريق كرد تا به جائي رسيد كه راه به دو طريق منشعب ميشد: يكي راه عراق و ديگري راه شام. عبدالله و وَردان هر دو در اينجا ابن عاص را از انحراف به صوب شام منع كردند و گفتند: در راه عراق آخرت است ولي عمرو عاص توجّهي نكرد و راه خود را به طرف شام كج نمود، [290] و برمعاويه وارد شد و منشور حكومت مصر را تسجيل و تثبيت كرد، و به معاويه آموخت كه راه فريب مردم خونخواهي عثمان خليفة رسول خدا است و بايد وانمود كرد كه علي و اصحاب او، او را كشتهاند. و فرستادند شُرَحييل بن سِمْط را كه شيخ شام و يگانه فرمانده شام بود حاضر كردند و خود و ياران معاويه به او تلقين كردند كه علي عثمان را كشته و براي مظلوميّت عثمان و گرفتن خون خليفة مظلوم بايد با علي جنگيد. آن مرد بيچاره هم گول خورد و به تمام اهلي شام اعلان كرد كه بايد از معاويه پيروي كنند و در انتقام از كشندگان عثمان دريغ نكنند. اين بود كه واقعة صفّين به وقوع پيوست.
گويند: صد هزار نفر در اين واقعه كشته شدند تا در ليلة الهَرير كه غلبه و پيروزي براي أميرالمؤمنين عليهالسّلام مشهود بود و فردا كه نزديك بود چند ساعتي ديگر كار معاويه يكسره ميشد عمرو عاص نقشة جديدي طرح كرده و با بالا كردن قرآنها بر سر نيزهها لشكر أميرالمؤمنين را دچار تزلزل و اضطراب نمود و بالاخره فتور و سستي پيدا شد، و منافقين هم كمك كردند تا آن حضرت را مجبور ب تسليم در مقابل حكم حَكَمَيْن نمودند. و عمرو عاص كه حَكَم اهل شام بود أبو موسي اشعري را فريفت و به خدعه و مكر او را وادار به عزل اميرالمؤمنين از خلافت نمود. و بالاخره در اينجا خوارج از لشكر حضرت جدا شده صفّي در مقابل تشكيل دادند و حضرت هم كه حكم حَكَمين را كه به باطل و فريب بود امضاء نفرمود و آماده براي حركت به شام و برانداختن حكومت فاسد معاويه بود، در وقتي كه صد هزار لشكر تهيّه ديده كه كار را يكسره كند شمشير ابن ملجم مرادي كه يكي از خوارج بود بر فرقش فرود آمده و به حرم امن و امان الهي رهسپار گرديد.
عمرو عاص در زمان حيات أميرالمؤمنين به مصر حركت كرد و محمّد بن أبي بكر والي أميرالمؤمنين را كشت و عرش رياست خود را در آن خُطّه بگسترد و تا آخر عمر از دشمني با خاندان رسالت كوتاهي نكرد و در مجلس معاويه امام حسن عليهالسّلام را تعيير و تعييب كرد.[291] و نيز عبدالله بن جعفر را سرزنشها نمود.[292] امام حسن عليهالسّلام و عبدالله جوابهاي كافي و شافي دادند و سيّئات و جنايتهاي آنها را آشكار نمودند.
باري منظور اين شرح و تفصيلي كه در احوالات عمرو عاص داديم أوّلاً ظاهر شد كه ايمان او سطحي بوده و به دل نرسيده بوده است، و لذا همين كه دنيا به او ميل كرد دين را زير پا گذارد و خود را و دين خود را به حكومت مصر فروخت. و ثانياً: عمرو عاص كه دشمن أميرالمؤمنين بوده است در بدو امر از اعترافات حقّه دربارة آن حضرت خودداري نكرده بلكه با صراحت لهجه در آن نامة اوّل كه به سوي معاويه گسيل داشت قريب به بيست منقبت از مناقب مسلّمه را كه به روايات صحيحه در شأن أميرالمؤمنين عليهالسّلام است تذكّر داده است، و الفَضْلُ مَا شَهِدَتْ بِهِ الاعداءُ. و از جمله اعترافات او آية مورد بحث:ذ است كه صراحتاً گفته است شأن نزولش دربارة أميرالمؤمنين عليهالسّلام است.
هشتم: روايتي است كه از حضرت سجّاد زين العابدين عليهالسّلام وارد است. ابن مغازلي به سند خود از عبّاد بن عبدالله روايت كرده است كه قَالَ: سَمِعْتُ عَلِيّاً عليهالسّلام يَقُولُ فِي خُطْبَتِهِ: مَا نَزَّلَتْ آيَةٌ مِن كِتَابِ اللهِ إلاّ وَ قَدْ عَلِمْتُ مَتي اُنزِلَتْ وَ فِيمَنْ اُنزِلَتْ، وَ مَا مِن قُرَيشٍ رَجُلٌ إلاّ وَ قَدْ اُنزِلَتْ فِيهِ آيَةٌ مِن كِتابِ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ تَسُوقُهُ إلي جَنَّةٍ أَوْ نَارٍ. قَالَ رَجُلٌ: يَا أَميرُالمُؤمِنِينَ فَمَا نَزَلَ فِيك؟ قالَ: امّا تَقْرَأُ: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ ـ الا´ية؟ فَرَسُولُ اللهِ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ اَنَا التّالِي الشَّاهِدُ مِنْهُ ـ أيضاً عن زين العابدين و الباقر و الصادق عليهالسّلام ذكر وا هذا الحديث.[293]
«عباد گويد: شنيدم أميرالمؤمنين عليهالسّلام در خطبة خود ميفرمود: هيچ آيهاي در كتاب خدا نازل نشده است مگر آنكه من ميدانم كي نازل شده و دربارة چه كسي نازل شده است، و هيچ مردي از قريش نيست مگر آنكه آيهاي راجع به او فرود آمده كه او را به بهشت و يا به جهنّم ميكشاند. مردي برخاست و عرض كرد: يا أميرالمؤمنين دربارة شما چه آيهاي نازل شده است؟ حضرت فرمود: آيا اين آيه را نخواندهاي: أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ؟ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم صاحب بيّنه از جانب خداست و من در كنار او شاهد هستم». اين روايت را قندوزي حنفي از ابن مغازلي نقل كرده است، سپس گفته است: اين حديث را از حضرت سجّاد و باقر و صادق عليهم السّلام روايت شده است.
بازگشت به فهرست
خطبه حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام در اينكه مراد از شاهد اميرالمؤمنين عليهالسّلام است
نهم ـ رواياتي است كه از حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام وارد شده است. شيخ طوسي در «أمالي» به سند خود از عليّ بن الحسين از حضرت امام حسن روايت ميكند كه در ضمن خطبهاي طولاني كه در حضور معاويه ايراد كردهاند فرمود: أَقُولُ مَعْشَرَ الخَلائِقر وَ لَكُمو أفئِدَةٌ وَ أسْماعٌ: وَ هُوَ: إنّا اهلُ بَيْتٍ أكْرَمَنا اللهُ بِالاءسْلاَمِ وَاختارَنا وَاصْطَفَانا وَاجْتَنابَا فَأذْهَبَ عَنزا الرِّجسَ وَ طَهَّرْنَا تَطْهِيراً، و الرِّجسُ هُوَ الشَّكُ فَلاَ نَشْكُ فِي اللهِ الحَقِّ وَ دِينِهِ أبداً، وَ طَهَّرنا مِن كُلِّ اَفِنٍ وَ عَيْبَةٍ مُخْلَصِينَ إلَي آدَمَ نِعْمَةً مِنْهُ، لَمْ يَفْتَرِقِ النّاسُ فِرْقَتَيْنِ إلاّ جَعَلْنَا اللهُ فِي خَيْرِ مَافاتَ الاُمورُ إلَي أَن يَبْعَثَ اللهُ مُحَمَّداً صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ لِلنُّبُوةِ وَاخْتَارَهُ لِلرِّسالَةِ وَ أَنْزَلَ عَلَيْهِ كِتابَهُ ثُمَّ اَمَرَهُ بِالدُّعا إلَي اللهِ عَزَّوَجَلَّ فَكانَ أَبي عليهالسّلام اَوَّلَ مَنِ اسْتَجابَ لِلَّهِ تَعالي وَ لِرَسُولِهِ وَ اَوَّلَ مَن آمَنَ وَ صَدَّقَ اللَهَ َ رَسُولَهُ، وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعالَي فِي كِتَابِهِ المُنْزَلِ عَلي نَبِيِّهِ المُرْسَلِ: «أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ». فَرَسُولُ اللهِ الَّذي عَلَي بَيِّنَةِ مِن رَبِّهِ وَ أَبِي الَّذي يَتلوُهُ شَاهِدٌ مِنْهُ. ساق الخطبة و هيَ طويلة.[294]
«اي گروه مردم كه دلهائي داريد و گوشهائي، به شما ميگويم: ما خانداني هستيم كه پروردگار ما را به اسلام گرامي داشته و انتخاب نموده و از ميان خلائق برگزيده است و از هر گونه رجس و آلايشي مبرّا داشته و به منزل طهارت و پاكي رسانيده است. رجس به معني شك است، و ما در حقّانيت پروردگار و دين او أبداً شك نياورديم، و ما را از هر كدورت و منقصتي خالص نموده، و سلسلة پدران ما را تا آدم از نعمت خلوص برخوردار نموده است، و هيچگاه مردم به دو دسته منقسم نشدند مگر آنكه خداوند ما را در دستة بهتر قرار داد در تمام امور به انقضاي دهور تا آنكه پروردگار محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم را به نبوّت اختيار فرمود و قرآن مجيد را بر او نازل كرد و او را امر به تبليغ و دعوت مردم به سوي خود نمود، پدر من اوّل كسي بود كه دعوت خدا و رسول او را لبيّك گفت و اوّلين كسي بود كه ايمان آورد و تصديق خدا و رسول خدا را نمود، و خدا در كتاب كريمش اين آيه را در شأن او فرستاد: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ، رسول خدا صاحب مقام بيّنه و پدرم شاهد از اوست كه در كنار و به دنبال اوست». شيخ طوسي از حضرت امام حسن اين خطبة بسيار طولاني و با سند را تا پايان آن نقل نموده است. و علاّمة طباطبائي نيز مقدار حاجت از آنرا راجع به آية مورد بحث در تفسير خود از «أمالي» شيخ نقل كردهاند.[295] و قندوزي حنفي هم خطبة حضرت امام حسن و استشهاد به اين آية شريفه را نقل كرده است. [296]
دهم ـ روايات بسياري است كه از خود حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت شده است. اين روايات به چند دسته از نقطه نظر مضمون تقسيم ميشوند: اوّل: رواياتي كه در آنها فقط استشهاد حضرت را به آية مورد بحث بيان ميكند. ابن شهرآشوب از حافظ أبونعيم اصفهاني به سه طريق از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت: سَمِعْتُ عَلِيّاً يَقُولُ: قَولُ اللهِ تَعاليَ: «أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ » رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عليهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ عَلَي بَيِّنَةٍ وَ اَنَا الشّاهِدُ.[297] «از أميرالمؤمنين عليهالسّلام شنيدم كه در اين آية مباركه ميفرمود: مراد از صاحب بيّنه رسول خدا و مراد از شاهد من هستم».
و شيخ سليمان قندوزي نظير اين روايت را از حمويني در «فرائد السمطين» از ابن عبّاس و از زادان از حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام نقل كرده است.[298] و نيز از حمويني با اسناد خود از جابربن عبدالله و با اسناد ديگر از بُختري و هر دوي آنان از أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كردهاند.[299] و نيز از أبونعيم اصفهاني و ثعلبي و واقدي با اسانيد خود از ابن عبّاس و زادان و جابر و همة آنها از أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كردهاند.[300] و علاّمة طباطبائي مدّ ظلّه از «تفسير برهان» از ابن مردويه از أميرالمؤمنين عليهالسّلام نقل كردهاند.[301] و سيوطي از أبوحاتم و ابن مردويه و أبونعيم در كتاب «معرفتِ صحابه»[302] و نيز از ابن مردويه و ابن عساكر از أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كرده است. و حاكم حسكاني با يك سند از عبّاد بن عبدالله،[303] و با سند ديگر از عبّاد بن عبدالله[304] و با سند ديگر نيز از حارث[305] از اميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كرده است.
دوّم: رواياتي است كه در آنها حضرت ميفرمايد: اگر كرسي قضاوت براي من قرار دهند من براي تمام اهل ملل آسماني طبق كتابشان حكم ميكنم، و در بين، شأن نزول آية مورد بحث را دربارة خود بيان ميفرمايد. حمويني در «فرائد السمطين» با سلسله سند خود از زادان روايت كرده قال: سَمِعْتُ عَلِيًّا يَقُولُ: وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وَ بَرَأ النَّسَمَةَ لَوْ كُسِرَتْ لي وَسادَةٌ (يقولُ ثُنِّيَتْ) فَأجْلِسْتُ عَلَيْها لَحَكَمْتُ بَيْنَ أهلِ التَّوراة بِتَوراتِهِمْ، وَ بَينَ أهلِ الانجِيلِ بِانجِيلِهِمْ، وَ بَيْنَ أهلِ الزَّبُورِ بِزَبُورِهِمْ، وَ بَيْنَ أَهْلِ الفُرقانِ بِفُرْقَانِهِمْ. وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وَ بَرَأ النَّسَمَةَ مَا مِنْ رَجُلٍ مِنْ قُرَيشٍ جَرَتْ عَلَيْهِ المَواسِي إلاّ وَ اَنَا أعرِفُ آيَةً تَسُوقُهُ إلَي جَنَّةٍ اُو تَسُوقُهُ إلَي نَارٍ، فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ: آيِشْ نَزَلَ فِيكَ؟ فَقَالَ عَلِيُّ عَليه السَّلاَمُ: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ» فَرَسُولُ الله صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ اَنَا شَاهِدٌ مِنْهُ.[306]
زادان گويد: «شنيدم كه أميرالمؤمنين عليهالسّلام ميفرمود: سوگند به خدائي كه دانه را در ميان زمين ميشكافد و روح و روان را ميآفريند اگر كرسي قضاوت را براي من قرار دهند و مرا بر روي آن بنشانند هر آينه در بين اهل تورات به تورات آنها حكم خواهم نمود، و در بين اهل انجيل به انجيل آنها، و بين اهل زبور به زبور آنها، و بين اهل قرآن به قرآن آنها. سوگند به خدائي كه دانه را ميشكافد و روان را ميآفريند هيچ مردي از قريش نيست كه تيغ سر تراشي بر سر او عبور كرده باشد مگر آنكه من آيهاي را ميدانم كه دربارة او نازل شده و او را به سوي بهشت يا به سمت جهنّم روانه ميكند. مردي برخاست و عرض كرد: دربارة تو اي امير مؤمنان چه آيهاي نازل شده است؟ حضرت فرمود: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ، رسول خدا صاحب بيّنه از طرف پروردگار است و من در دنبال و پهلوي او شاهد خواهم بود».
بازگشت به فهرست
گفتار اميرالمؤمنين عليهالسّلام كه: سلوني قبل ان تفقدوني
نظير اين روايت را ثعلبي نيز در تفسير خود از زادان از آن حضرت[307] و محمّد بن حسن صفّار در «بصائر الدرجات» از اصبغ بن نباته از أميرالمؤمنين[308] و علاّمة طباطبائي از «بصائر الدرجات»[309] و حاكم حسكاني با دو سند يكي از فرات بن ابراهيم كوفي با سند خود از حبيب بن يسار[310] و ديگري از أبوبكر سبيعي در تفسير خود با سند خود از أبوالجارود از حبيب بن يسار،[311] همان و طبري با اسناد خود از جابربن عبدالله از أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كردهاند..[312] و روايتي كه به طور تفصيل خصوصيّات كلام حضرت را با كيفيّت مخصوص بيان كرده باشد آن است كه حمويني با سلسله سند خود از أبوالمؤيّد موفّق بن احمد مكّي با سلسله سند خود از طريق عامّه از نوح بن قيس از اعمش از عمر بن مُرّة از أبوالبُختري روايت كرده است. قَالَ: رَأيتُ ابنَ عَمِّ رَسُولِ الله صلَّي الله عليه وآله وسلّم عَلِياً عليهالسّلام صَعِدَ المِنبَرَ بِالكُوفَةِ عَلَيْهِ مِدْرَعَةٌ كَانَتْ لِرَسُولِ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ مُتَقَلِّداً بِسَيوفِ رَسُولِ اللهِ مَتَعَمِّماً بِعِمَامَةِ رَسُولِ اللهِ وَ فِي إصبَعِهِ خاتَمُ رَسُولِ اللهِ فَقَعَدَ عليهالسّلام عَلَي المِنْبَر وَ كَشَفَ عَنْ بَطْنِهِ وَ قَالَ اسألُونِي مِن قَبْلِ أن تَفْقِدُونِي فَإنَّ مَا بَيْنَ الجَوانِحِ مِنِّي عِلمٌ جَمٌّ، هَذَا سَفَطُ العِلْمِ هَذا لُعَابُ رَسُولِ اللهِ، هَذَا مَا زفَّني رَسُولِ اللهِ زَفّاً مِن غَيْرِ وَحْيٍ أوحِيَ إلَيَّ فَوَ اللهِ لَوْ ثَنِيَّتْ لِيَ الوَسادَةُ فَجَلَسْتُ عَلَيْهَا لاقْتَيْتُ لاهْلِ التَّوراةِ بِتَورَاتِهِمْ وَ لاهْلِ الانجِيلِ بِانجيلِهِمْ حَتَّي يُنطِقَ اللهُ التَّوراةَ وَ الاءنجِيلَ فَتَقُولَ: صَدَقَ عَلِيٌّ، قَدْ أفْنَاكُمْ بِمَا اُنزِلَ فِيَّ؛ وَ أنتُمْ تَتْلُونَ الكِتَابَ ـ أفَلاَ تَعقِلُونَ: وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ.
«ابوالبُختري گويد: پسر عموي رسول خدا عليّ بن أبيطالب عليهالسّلام را ديدم كه در كوفه بر بالاي منبر رفته بود و به تن قباي رسول خدا را نموده بود وع مامة رسول خدا را به سر بسته و شمشير رسول خدا را حمايل كرده و در انگشتش انگشتري رسول خدا را نموده بود. هنگامي كه بر منبر قرار گرفت قباي خود را كنار زد و شكم خود را ظاهر كرد و فرمود: اي مردم هر چه ميخواهيد از من بپرسيد قبل از آنكه مرا ديگر نيابيد چون در بين پهلوهاي من علوم بسياري انباشته شده است، اين صندوقچة علم است، اين علوم از زيادي علم رسول خدا است كه بدون آنكه از جانب خدا به من وَحي شود آن حضرت مانند پرندهاي كه جوجة خود را با منقارش طعام دهد دائماً از علوم الهي خود به من ميآموخت. سوگند به خدا كه اگر براي من بالش قضاوت گسترده شود و بر آن قرار گيريم در ميان اهل تورات با تورات خود آنها و در ميان اهل انجيل با انجيل خود آنها فتوي خواهم داد به طوري كه خداوند تورات و انجيل را به سخن درآورد و بگويند: علي راست گفته و فتواي او طبق احكام مندرجة در ما است. سپس آن حضرت فرمود: مگر شما قرآن مجيد را نميخوانيد كه ميفرمايد: وَ يَتولُوهُ شاهِدٌ مِنهُ «شاهدي از جنس رسول خدا پهلوي او ناظر بر همة علوم او و گواه بر همة كمالات و معارف اوست».
بازگشت به فهرست
گفتار اميرالمؤمنين عليهالسّلام در اينكه مراد از شاهد خود آن حضرت است
سوم ـ رواياتي است كه از آن حضرت در شأن نزول اين آيه وارد شده و در آنها عنوان لوثنيّت لي الوسادة نيست بلكه فقظ حضرت ميفرمايد: من به تمام احوالات مردم و رجال قريش و آياتي كه دربارة آنها نازل شده است چه آيات وعده و بهشت و چه آيات وعيد و جهنّم اطّلاع دارم. در اين حال ابن كَوّا برخاست و گفت: دربارة تو چه آيهاي فرود آمده است؟ و در بيشتر اين روايات اسم او را نميبرد بلكه ميگويد: مردي برخاست و چنين سئوالي را نمود و حضرت آية أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ را قرائت كردند و سپس تفسير نمودند كه مراد از صاحب بيّنه رسول خدا و مراد از شاهدي كه در پهلو و به دنبال اوست من هستم. و در بعضي از اين روايات ميفرمايد: سوگند به خدا گر بدانيد كه خداوند چه مزايا و خصائصي به اهل بيت رسول خدا داده است براي من بهتر است از آنچه روي زمين است از طلاي سرخ و يا نقرة سپيد.
از جملة اين دسته از روايات روايتي است كه ابن مغازلي شافعي با سند متّصل خود از عبّاد بن عبدالله روايت كرده است، او گويد: سَمِعْتُ عَلِيّاً يَقُول: ما نَزَلَتْ آيةٌ فِي كِتابِ الله جَلَّ وَ عَزَّ إلاّ وَ قَدْ عَلِمْتُ مَتي نَزَلت؟ وَ فِيمَ اُنزِلَتْ؟ وَ مَا مِن قُريشٍ رَجُلٌ إلاّ قَدْ نَزَلَتْ فِيهِ آيةٌ مِن كِتابِ اللهِ تَسُوقُهُ إلي جَنَّةٍ اَوْ نارٍ. فَقامَ اليهِ رَجُلٌ فَقالَ: يا أميرَالمُؤمنِينَ فَما نَزَلتْ فِيكَ؟ فَقالَ: لَو لاَ اَنَّكَ سَأَلْتَنِي عَلَي رُووُسِ المَلاء مَا حَدَّثْتُكَ! امَا تَقْرَأ: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ؟ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَسَلَّمَ عَلَي بَيِّنَةِ مِن رَبِّهِ وَ اَنَا الشَّاهِدُ مِنْهُ، اَتْلُوهُ وَأتَّبِعُهُ. وَاللهِ لانْ تَعْلَمُونَ مَا خَصَّنَا اللهُ عَزَّوَجَلَّ بِهِ اهلَ البَيْتِ اَحَبُّ إلَيَّ مِمّا عَلَي الارضِ مِن ذَهَبَةٍ حَمرآءَ أَ فِضَّةٍ بَيضاءَ.[313] و اين روايت را مختصراً از ابن مغازلي، شيخ سليمان قندوزي [314] و سيوطي از ابوحاتم و ابن مردوديه و أبونعيم اصفهاني در كتاب «معرفت صحابه».[315] و حاكم حسكاني در تحت حديث 375 با سند خود از عبّاد بن عبدالله و در تحت حديث 377 از بسّام بن عبدالله و حديث 378 از عبدالله بن نجّي و حديث 379 با سند ديگر از جابر از عبدالله بن نجّي و حديث 386 از زادان آورده است.[316] و نيز أبونعيم اصفهاني در ترجمة أميرالمؤمنين از كتاب «معرفت صحابه» در ورق بيست و دوّم از طبراني با سند خود از عبّاد بن عبدالله اسدي ذكر كرده است. [317] و همچنين طبري در تفسير خود در ذيل آية كريمه ج 12 ص 15 با سلسله سند خود از عبدالله بن يحيي آورده است.. [318] و نيز ابوالفتوح رازي از «تفسير ثعلبي» با اسناد خود از حبيب بن يسار از زادان ذكر كرده است. [319] و علاّمه سيّد هاشم بحراني در «غاية المرام» از طريق عامّه حديث پنجم از باب شصت و يكم از حمويني با سلسله سند متّصل خود از جابربن عبدالله، [320] و نيز از واحدي با اسناد خود از عَبّاد بن عبدالله در تحت حديث هفتم، [321] و نيز از كتاب «نُصْحُ الخطيب» مرفوعاً از ابن كّوا [322] در تحت حديث چهاردهم، و نيز از قاضي عثمان بن احمد و أبونصر قُشيري درك تابهاي خودشان در تحت حديث پانزدهم[323]، و نيز از ثعلبي مرفوعاً از أميرالمؤمنين عليهالسّلام در تحت حديث نوزدهم[324]، و نيز از ابن مغازلي شافعي مرفوعاً از عَبّاد بن عبدالله اسدي در تحت حديث بيستم[325]، و نيز از جبري در تحت حديث بيست و يكم[326]، و نيز از ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» از عبدالله بن حارث در تحت حديث بيست و دوّم[327]، و نيز از ابن أبي الحديد در «شرح النهج» از صاحب كتاب «غارات» از منهال بن عمر و از عبدالله بن حارث روايت ميكند (غاية المرام باب 60 حديث 23 ص 360) و از طريق خاصّه از شيخ طوسي در «أمالي» با اسناد خود از أميرالمؤمنين عليهالسّلام در تحت حديث چهارم از باب شصت و دوّم[328]، و نيز از شيخ مفيد در «امالي» با سند متّصل خود از عَبّاد بن عبدالله در تحت حديث ششم[329]، و نيز از عيّاشي از جابربن عبدالله بن يحيي از أميرالمؤمنين عليهالسّلام در تحت حديث نهم،[330] و نيز از عليّ بن عيسي اربلي در «كشف الغمّة»[331] از عبّاد بن عبدالله اسدي از أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كرده است.
و علاّمة طباطبائي ـ مدّ ظلّه ـ از تفسير «الدّرّ المنثور» با تخريج أبونعيم و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از أميرالمؤمنين عليهالسّلام نقل كردهاند. [332] و علاّمة مجلسي از «أمالي» شيخ با اسناد برادر دعبل از حضرت رضا از پدرانشان از حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كرده است [333]؛ و نيز از «تفسير عليّ بن ابراهيم» از پدرش با اسناد خود از أبوبصير و فضيل بن يسار از حضرت امام محمّد باقر عليهالسّلام[334]، و نيز از «احتجاج» شيخ طبرسي از سليم بن قيس هلالي كوفي[335]، و نيز از «بصائر الدرجات» با اسناد خود از أصبغ بن نُباته، [336]. و نيز از «تفسير عيّاشي» از بُرَيْد بن معاوية عِجلي از حضرت امام محمّد باقر عليهالسّلام[337]، و نيز از «تفسير عيّاشي» از جابر بن عبدالله انصاري از عبدالله بن يحيي[338]، و نيز از «مناقب» ابن شهرآشوب از «تفسير طبري» با اسناد خود از جابر بن عبدالله از حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام و از اصبغ بن نباته و حضرت زين العابدين و حضرت باقر و حضرت صادق و حضرت رضا عليهم السّلام[339]، و نيز از «مجالس» شيخ مفيد با اسناد خود از عبّاد بن عبدالله[340]، و از «تفسير فرات بن ابراهيم» با هشت سند اوّل ار حسين بن سعيد با اسناد خود از عبّاد بن عبدالله[341]، دوّم از جعفر بن محمّد فرازي با اسناد خود از زادان[342]، سوّم از حسين بن سعيد با اسناد خود از زادان[343]، چهارم از جعفر بن محمّد بن هشام با اسناد خود از حسن بن حسين[344]، پنجم از حسين بن حكم با اسناد خود از عبدالله بن عطا از حضرت باقر عليهالسّلام[345]، ششم از حسين بن سعيد با اسناد خود از زادان به متن ديگر غير از متن سابق[346]، و هفتم از محمّد بن عيسي بن زكريّاي دهقان با اسناد خود از عَبّاد بن عبدالله[347]، و هشتم از عبيد بن كثير با اسناد خود از عبدالله بن يحيي[348]، و نيز از «كشف الغمّة» از أبوبكر بن مردويه از عبّاد بن عبدالله اسدي[349]، و نيز از «طرائف» سيّد ابن طاووس از ابن مغازلي[350]، روايت كرده است.
باري ظاهراً تمام اين دسته از روايات و دستة قبل از اين همگي بيان قضيّة واحدي را مينمايند كه أميرالمؤمنين عليهالسّلام بر فراز منبر كوفه در حال اشتغال به خطبه از سعة علوم خود بيان نمودند و شخصي برخاست و از آية نازله در حقّ خود آن حضرت پرسش نمود حضرت آية مورد بحث را تلاوت و تفسير نمودند، غاية الامر هر يك از روات يك قسمتي از آن واقعه را كه مورد نظرش بوده بيان كرده و علاوه چون نقل به معني شده است لذا عين عبارت منقوله از آن حضرت نيز با الفاظ مختلفي كه مُغيّر معني نيست بطور مختلف روايت شده است و گمان ميرود كاملترين اين دسته از روايات از نقطه نظر بيان كيفيّات خطبه و سئوال آن مرد از شأن نزول آيهاي دربارة آن حضرت روايتي است كه شيخ ابوالفتوح رازي از كتاب «نصح الخطيب» نقل كرده است كه: يك روز أميرالمؤمينن عليهالسّلام بر فراز منبر كوفه فرمود: سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي فَإنَّ العِلْمَ يَفيضُ بَيْنَ جَنبَيَّ فَيضاً لَوْ وَجَدَ مَسْتفاضاً. اَلا وَا ءنَّكُمْ لَن تَسألُونِي عَنْ فِئَةٍ باغِيَةٍ وَ اُخري هادِيَةٍ إلاّ اَخْبَرْتُكُمْ بِهاديها وَ باغِيهَا وَ ساَئِقها وَ قائدِهَا إلي يَومِ القِيَامَةِ.
فرمود: «بپرسيد از من هر چه ميخواهيد قبل از آنكه مرا نيابيد چون علم در بين دو پهلوي من موج ميزند با موجهاي فراوان و اگر راه يابد به خارج ترواش ميكند. و از هيچ طائفة ستمگر و متجاوز و يا از طائفة سر به راه و هدايت كننده از من سئوال نميكنيد مگر آنكه من به شما خبر ميدهم از خصوصيّات آن طائفة ظالم و يا آن طائفة هدايت كننده، و خبر ميدهم به شما از امام و پيشوا و قائد آنان و از سائق و دنبال روندة آنان تا روز قيامت».
در اينجا ابن كَوّا برخاست و گفت: مَا ادَّعي مِثْلَهُ نَبِيُّ وَ لاَ وَصِيُّ «مثل اين ادّعاي عليّ بن أبيطالب تا به حال نه پيغمبري ادّعا كرده است و نه وصيّ پيغمبري». أميرالمؤمنين عليهالسّلام به او گفتند: غرض تو از اين كلام علم و فهميدن نيست بلكه عيب جوئي و ايراد گيري و گوشه زني است. ابن كوّا گفت: به ما دستور دادهاند هر چه را ندانيم بپرسيم. حضرت فرمود: سَلْ تَفقُّهاً وَ لاَ تَسأل تَعَنُّتاً «سئوالاتت هميشه براي فهميدن باشد و هيچگاه براي عيب جوئي و كنايه زني و ايراد گيري پرسش مكن»، وَ سَلْ عَمَّا يَعْنيكَ «و از آنچه به كارت ميخورد و برايت سود دارد سئوال كن».
ابن كوّا گفت: فقط از مطالبي كه به درد من ميخورد سئوال خواهم نمود. حضرت فرمودند: بپرس. گفت: اَخْبِرني مَا الذَّارِياتِ ذَرْواً؟ قالَ: تِلْكَ الرِّياحُ «به من خبر بده كه مراد از ذاريات در قرآن مجيد چيست؟ حضرت فرمود: مراد بادهائي است كه ميوزد». گفت: الحامِلاتِ وِقْراً؟ «مراد از حاملات وقر چيست»؟ حضرت فرمود: مراد ابرهائي است كه آب سنگين بر ميدارند. گفت: مراد از الجاريات يُسراً چيست؟ حضرت فرمود: مراد كشتيهائي است كه به آساني در روي دريا حركت ميكنند. گفت: المُقَسِّمَاتِ أَمْرًا چه كسانند؟ حضرت فرمود: مراد فرشتگاني هستند كه روزي و امور مردم را تقسيم و تعيين ميكنند. گفت: به من بگو: بيت المعمور كجاست؟ حضرت فرمود: خانهاي است در آسمان كه هر روز به نوبت هفتاد هزار فرشته در آن داخل ميشوند و تا روز قيامت نوبت به دستة اوّل نميرسد. گفت: ذوالقرنين پادشاه بود يا پيغمبر؟ حضرت فرمود: نه پادشاه بود و نه پيغمبر بلكه بندة صالح خدا بود، خدا را دوست داشت و خدا او را دوست داشت و بندگان خدا را نصيحت مينمود. گفت قَرنها يعني شاخها او از طلا بود يا از نقره؟ حضرت فرمود شاخ نداشت نه طلا و نه نقره، او قومش را دعوت به خدا نمود بر يك طرف فرقش زدند رفت بار ديگر آمد و قومش را دعوت به خدا كرد بر طرف ديگر فرقش زدند (لذا او را ذوالقرنين گويند) و در ميان شما مانند او هست (مقصود خود حضرت است كه دو مرتبه بر فرق مباركش شمشير خورده است يكي از غزوة احزاب كه عمرو بن عبدود شمشير بر فرق آن حضرت زد، و يكي ديگر در محراب عبادت كه ابن ملجم مرادي بر فرق آن حضرت شمشير زد و لذا رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: علي فاروق و صدّيق اين امّت و ذوالقرنيني اين امّت است)[351]. گفت: به من خبر بده كه اين آيه در حقّ كه نازل شده است: أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللَهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَالبَوارِ؟ حضرت فرمود: هُمَا الاقجَرانِ مِن قُرَيشٍ بَنُو اُمَيَّةَ وَ بَنُوا المُغيرَةِ «در بارة دو طائفه از بد عملترين مردمان قريش: بنو اميّه و بنو مغيرهة». گفت: خبر بده به من از قول خداي تعالي: قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِالاَخْسَرِينَ أَعْمَالاً؟ حضرت فرمود: أهلحََوْراء يعني خوارج هستند. گفت: بگو به من مَجرَّه چيست؟ قالَ: شِراجُ السَّماءِ مِنها هَبَطَ المَاءُ المُنهَمِرُ «فرمود راههائي است در آسمان مانند مجراي آبي كه در زمين است كه باران تند و فراوان از آنجا فرود ميآيد». گفت: بگو قوس و قزح چيست؟ حضرت فرمود: قزح مگو، چون قزح نام ديو و شيطان است. بگو: قوس الله، و آن موجب ايمني از غرق است. گفت: به من خبر بده از مَحاق ماه، حضرت اين آيه را تلاوت نمودند: وَ جَعَلْنَا الَّيْلَ وَ النَّهارَ ءَايَتَيْنِ فَمَحُونَا ءَايَةَ الَّيْلِ وَ جَعَلنَا ءَايَةً النَّهارِ مُبْصِرَةً «ما شب و روز را دو علامت و نشانه از علامتهاي توحيد خود قرار داديم پس علامت شب را محو كرديم و علامت روز را روشن و قابل رؤيت قرار داديم».
گفت: از اصحاب رسول خدا مرا با خبر كن. حضرت فرمود: از كدام يك از آنها خبر دهم؟ گفات: از عبدالله بن مسعود؟ حضرت فرمود: قَرَأ القُرآنَ ثُمَّ وَقَفَ عِندَهُ «قرآن را قرائت كرد و در همان جا متوقّف شد». گفت: از أبيذرّ خبر بده. حضرت فرمود: عَالِمٌ شَحيحٌ عَلي عِلْمِهِ «عالمي بود كه بر علمش بخيل بود و ميل نداشت كه به نااهل بياموزد». گفت: به من خبر بده از سلمان. حضرت فرمود: أدْرِكَ عِلْمَ الاوَّلِ وَ الا´خِرَةِ وَ هُوَ بَحْرٌ لاَ يُنْزحُ وَ مَن لَكَ بِلُقْمَانَ الحَكِيمِ وَ هُوَ مِنّا أهْلَ البَيْتِ «سلمان علم اوّل و آخر را آموخت و او دريائي است وسيع كه آبش تمام نميشود و مثل لقمان حكيم است و او از ما اهل بيت است». گفت: خبر بده مرا از حذيفة بن اليمان حضرت فرمود: عَرَافٌ بِالمُنافِقِينَ، وَ سَأَلَ رَسُولَ اللهِ عَنِ المُعْضَلاَتِ، وَ إنْ سَأَلْتُمُوهُ وَجَدتُمُوهُ خَبيراً بِهَا «حذيفه منافقين از امّت را خوب ميشناخت و از رسول خدا دربارة مسائل و قضاياي مشكلي سؤالاتي نمود و اگر او را دريابيد ميبينيد كه او به حلّ غوامض و مشكلات، خبير و داناست». گفت: خبر بده به من از عمّار ياسر؟ حضرت فرمود: خَالَطَ الاءسلامُ لَحْمَهُ وَ دَمَهُ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَي النّارِ، كَيْفَما دَارَ الحقُّ دَارَ مَعَهُ «اسلام با گوشت و خون عمّار ياسر آميخته شده است و بنابراين بدن او بر آتش حرام است و چگونه اين طور نباشد با آنكه عمّار پيوسته با حقّ دور ميزد و حقّ نيز پيوسته با عمّار دور ميزد».
گفت: از خودت خبر بده. حضرت فرمود: قالَ اللهُ تَعاليَ: فَلاَ تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ وَ كَذلِكَ قَالَ: وَ أمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ «خداوند تبارك و تعالي ميفرمايد: از خود تعريف و تمجيد نكنيد؛ و در عين حال ميفرمايد: از نعمتهائي كه پروردگار به شما داده است براي مردم بيان كنيد». كُنتُ أوَّلَ داخِلٍ وَ آخِرِ خَارِجٍ، وَ كُنتُ إذا سَأَلْتُ أعطِيتُ وَ إذا سَكَتُّ ابْتُديتُ، وَ بَيْنَ جَوانِحِي عِلمٌ جَمٌّ «أوّل داخل من بودم و آخرين خارج من بودم. چون تقاضا داشتم و سئوال ميكردم به من عطا مينمودند و چون سكوت اختيار ميكردم خود به خود به من عنايت مينمودند، و در ميان پهلوهاي من علوم بسياري است». گفت: از قرآن در حقّ تو چه آيهاي فرود آمده است؟ حضرت فرمود مگر سورة هود را نميخواني: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ؟ آنكه صاحب بيّنه از طرف خدايش بود رسول خداست و آنكه گواه بر او و از او و پيرو اوست من هستم. ابن كوّا گفت: وَ حَقِّكَ لاَ اتَّبَعْتُ أحَداً بَعْدَكَ «سوگند به حقّ تو كه ديگر من از غير تو پيروي نخواهم كرد». [352]
مرحوم ميرزا أبوالحسن شعراني در تعليقزه تفسير اين آيه گويد: اين روايت را مجلسي در «بحار الانوار» از كتاب «غارات» ابراهيم ثقفي روايت كرده است و به جاي لفظ شِاج السماء شرج السماء به صيغة مفرد آورده است، و شرج مجراي آب را گويند و گويا حضرت خواستهاند تشبيهي بفرمايند راههاي نوري آسمان را به مجراي آب در زمين[353]. باري ظاهراً اين خطبة حضرت بر فراز منبر مسجد كوفه بعد از واقعة نهروان بوده كه شهادت آن حضرت نزديك و حضرت با جملة سَلُونِي قَبْلَ أنْ تَفْقِدُونِي اشاره به نزديك شدن زمان فقدان و شهادت نيز ميفرمايد. و شاهد، آنكه اصل اين خطبه را در «نهج البلاغة» ذكر كرده است و در آن حضرت اشاره به قضيّة نهروان و اضمحلال خوارج نموده است: أمّا بَعْدُ أَيُّهَا النَّاسُ فَأنَا فَقَأتُ عَيْنَ الفِتْنَةِ وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْرُءَ عَلَيْها أحَدٌ غَيْرِي بَعْدَ أن ماجَ غَيْهَبُهَا وَاشْتَدَّ كَلَبُها، فَأسأَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي، فَوَالَّذي نَفْسي بِيَدِهِ لاَ تَسأَلُونِي عَنْ شَيءٍ فِيما بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ وَ لاَ عَن فِئَةٍ تَهْدِي مَائِةً وَ يَضِلُّ مِأئةً إلاّ أَنْبَأئُكُمْ بِنَاعِقِهَا وَ قَائِدِها وَ سَائِقِها وَ مُناخِ رِكابِهِا وَ مَحطِّ رِحالِهَا وَ مَن يُقْتَلُ مِن أهْلِهِا قَتْلاً وَ يَمُوتُ مِنْهُمو مَوْتاً، وَ لَوْ قَدْ فِقَدْتُمُونِي وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرائِهُ الاُمورِ وَ حَوازِبُ الخُطُوبِ لاطْرُقَ كَثيرٌ مِنَ السَّائِلِينَ وَ فَشِلَ كَثيرٌ مِنَ المَسْئولِينَ ـ [354]
«ميفرمايد: اي مردم من آن كسي بودم كه توانستم چشم فتنه را از اصل بيرون آورم (و خوارج را به كلّي ريشه كن سازم) و غير از من هيچكس چنين جرأتي را نداشت، من آنها را از بيخ و بن برآوردم بعد از آنكه موج ظلمت و اقتدار ابهام و ضلالت آنها به شعاعهاي وسيعي گسترش يافته بود و آن مرض هاري كه مُسري بود به نهايت رسيده و تأثيرش در بين مردم شديد بود. اي مردم هر چه ميخواهيد از من بپرسيد قبل از اينكه من از ميان شما بروم. سوگند به آن كس كه جان من در دست قدرت اوست سئوال نميكنيد از من از هر واقعهاي از حال تا قيامت و نه از جماعتي كه صد نفر را هدايت و زمامداري كند يا از جماعتي كه صد نفر را گمراه نمايد مگر آنكه من به شما خبر ميدهم كه مؤسّس و سبب تشكيل آن جماعت كيست جلودار و پيشواي آنان كدام است و پيرو و سوق دهندة آنها كدام است و محلّ پياده شدن آن جماعت و فرود آوردن بارشان كجاست و از آنها كدام فرد كشته ميشود و كدام فرد با مرگ عادي ميميرد. اگر من از ميان شما بروم و اوضاع و امور ناپسند بر شما پديد آيد و شدائد و مشكلاتي بر شما هجوم كند در آن وقت بسياري از پرسش كنندگان مبهوت و متحيّر با دست تهي سر به زير اندازد و پرسش شدگان سست و ضعيف گرديده كاري از دستشان بر نيايد ـ الخطبة».
اينها مجموعة رواياتي بود كه در شأن نزول آية: أَفَمَنْ كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ دربارة أميرالمؤمنين عليهالسّلام وارد شده است. حال بايد دانست معني شاهد چيست و معني يتلوه چيست؟ و علاوه عنوان شهادت براي أميرالمؤمنين عليهالسّلام چه منقبت و فضيلتي است. اجمالاً دانستيم كه معني شاهد هر چه باشد يك منصب عالي و مقام رفيعي است چون در بين آيات كثيرهاي كه شأن نزول آنها راجع به اميرالمؤمنين است بلكه طبق فرمايش حضرت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَا أَنزلَ اللهُ آيَةً فِي القرآنِ فِيها يَا أيُّها الَّذين آمَنوا إلاّ و عَلي رَأسُها وَ أميرُها و شِريفُها، فَلَقَدْ عاتَبَ اللهُ أصحابَ مُحَمَّدٍ فِي القُرآنِ، وَ مَا ذَكَرَ عَلِيًّا إلاّ بخَيرٍ[355]. «هيچ آيهاي از آيات قرآن را كه در آن جمله يَا أيُّهَا الَّذِينَ ءامَنُوا باشد خدا نازل نكرده است مگر آنكه عليّ بن أبيطالب در سَرِ آن و رئيس و امير آن است» و تمام اين قبيل آيات فرد أكمل و أتمّش أميرالمؤمنين عليهالسّلام است در عين حال آن حضرت در برابر پرسش آن مرد سائل كه از شأن حضرت در آيات واردة قرآن سئوال نمود اين آيه را بيان فرموده و خود را به صفت وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ توصيف نموده است.
از اينجا به خوبي معلوم ميشود كه عنوان شاهد بسيار عظيم القدر و رفيع المرتبه است كه شايد هيچ درجه و منزلتي به پاي آن نرسد حتّي آية إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلوةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ[356]، و آية يَـ'أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ[357]، و آية اليَومَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينُكُمْ[358]، و بدنبالة آن اليَومَ أَكْمَلْتُ دِينَكُم وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُم الاْءِسْلَـ'مَ دِينًا[359]، كه شأن نزول آنها دربارة آن حضرت است و بزرگترين مقام و درجة آن حضرت را بيان ميكند از نقطه نظر اهميّت به پايه و درجة آية وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ نرسد.
توضيح آنكه شاهد گرچه در اينجا به معناي ادا كنندة شهادت است وليكن اداي شهادت بدون تحمّل آن غير معقول است يعني حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام تحمّل تمام مراتب و درجات و معارف و كمالات و خصوصيّاتي را كه در بيّنه كه همان نور نبوّت و يا بصيرت مطلقة الهيّه است نموده است، و به عبارت ديگر عديل و قرين همان خاصّة الهي است كه در رسول اكرم پروردگار عنايت فرموده است
منزلت و نسبت اميرالمؤمنين با رسول خدا عليهما السلام
و لذا در اين آيه شهادت آن حضرت همرديف با نور نبوّت يا بصيرت مطلقة الهيّه قرار داده شده و خود آن حضرت همرديف با صاحب بيّنه كه رسول خداست قرار گرفته است. و شاهد بر اين معني رواياتي است از حضرت رسول خدا كه شيعه و سنّي روايت كردهاند كه آن حضرت فرمود: خداوند متعال نور مرا و نور علي را از يك عالم ايجاد فرمود. و نيز ان حضرت فرمود: عَلِيٌّ مِنِّي كَنَفسي[360] «نسبت علي با من مثل جان خود من است». و نيز فرمود: أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلاّ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدي[361]. «نسبت تو به من مانند نسبت برادر موسي، هارون است نسبت به خود موسي مگر آنكه بعد از من پيغمبري نيست». يعني در تمام جهات حتّي در ملكات انبياء و حالات و معارف و بصيرت الهيّه و نور نبوّتي كه خدا به آنها داده تو مانند آنهائي با اين تفاوت كه فقط منصب نبوّت به تو داده نشده است آن هم به علّت اينكه نبوّت به من ختم گرديده و بعد از من پيغمبري نخواهد آمد.
و أميرالمؤمنين عليهالسّلام ميفرمايد: وَ اَنَا مِن رَسُولِ اللهِ كَالصِّنو مِنَ الصِّنو وَ الذّراعِ مِنَ العَضُدِ[362]. «نسبت من با رسول خدا مانند و شاخهاي است كه از يك بن و ريشه روئيده باشد يا مانند نسبت ذِراع است نسبت به بازو».
و علي أيّ حال چون شهادت به معني حضور است و شاهد به معني حاضر است جملة و يتلوه شاهدٌ منه دلالت دارد بر آنكه أميرالمؤمنين عليهالسّلام كه از خودِ پيغمبر است پيوسته آن بيّنه و نور الهي در محضر او مشهود بوده و خود واقف و مُسَيْطِر و حاضر بر آن بوده است. و اين آيه نظير همان آية سابق الذّكر است: قُلْ كَفَي بِاللَهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَن عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَـ'بِ[363]. چون شهيد و شاهد يك معني دارد و ما در آنجا گفتيم كه از آيه استفاده ميشود كه شهادت أميرالمؤمنين در رديف و طراز شهادت خدا قرار گرفته است. در اينجا نيز شهادت آن حضرت در رديف و طراز نبوّت رسول خدا قرار گرفته است، و معلوم است كه لازمة اين شهادت كه حضور بر اسرار و معارف الهيّه و درجات نبوّت است مستلزم وصول به عاليترين درجات قرب و فناي در ذات احديّت و احاطة كامل بر روابط بين جبرائيل و پيامبر اكرم و متحقّق شدن به معدن حقائق و اشراب شدن از علوم نامتناهيّة پروردگار جلّ و علا است. ليكن بايد دانست كه لفظ يتلوه دلالت ميكند كه مقامات أميرالمؤمنين عليهالسّلام به دنبال و در كنار مقامات رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم است و از اينجا ميتوان استدلال به امامت و ولايت آن حضرت بعد از رسول خدا نمود. فيض و كمال از ناحية رسول خدا به أميرالمؤمنين رسيده است و رسول خدا سَمت استادي و تعليم و تربيت وي را داشته است، و علاوه نفس رسول خدا از نفس أميرالمؤمنين قويتر بوده است. بنابراين آنچه در بعضي از اشعار بعضي از متصوّفه ديده ميشود در مقام، آن حضرت را از رسول خدا برتر ميدانند و پيغمبر را مقدّمه و مبشّر براي او قرار ميدهند و چه بسا استدلال به بالا رفتن آن حضرت بر شانة رسول خدا در كعبه براي شكستن بتها نموده ميگويند مُهر نبوّت در زير پاي علي قرار گرفت تا چه سرحدّ خالي از واقعيّت بوده و كلامي خالي و عاري از حقيقت است. شاهد بر اين معني آنكه أميرالمؤمنين ميفرمايد: وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِن رَسُولِ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ بِالقَرابَةِ القَريبَةِ وَالمَنْزِلَةِ الخَصِيصَةِ، وَ ضَعَنِي فِي حِجرِهِ وَ اَنَا وَلِيدٌ يَضُمُّني إلَي صَدْرِهِ، وَ يَكْتُفُني إلَي فِرِاشِهِ، وَ يُمِسُّنِي جَسَدَهُ، وَ يُشِمُّني عَرَفَهُ، وَ كَانَ يَمْضُعُ الشَيءِ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ وَ مَا وَجَدَ لِي كَذْبَةً في قَْلٍ وَ لاَ خَطْلَةً فِي فِعْلٍ. وَ لَقَدو قَرَنَ اللهُ بِهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ مِنْ لَدُن أَن كَانَ فطيماً أعْظَمَ مَلَكٍ مِن مَلاَ ئِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ المَكارِمِ وَ مَحاسِنِ أخْلاَقِ العَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهارَهُ. وَ لَقَدْ كُنتُ اَتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصْلِ اَثَرَ اُمِّهِ، يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْمٍ مِن اخلاقِهِ عَلَماً وَ يَأمُرُنِي بِالاقْتِداءِ بِهِ. وَ لَقَدْ كَانَ يُجاوِرُ فِي كُلِّ سَنَةٍ بِحراءَ فَأراهُ وَ لاَ يَراهُ غَيْرِي وَ لَمْ يَجْمَع بَيْتٌ واحِدٌ يَؤمَئِذٍ فِي الاءسْلاَمِ غَيْرَ رَسُولِ الله صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّم وَ خَديجَةَ وَ أَنا ثَالِثُهُمْ، أرَي نُورَ الوزحْيِ وَ الرِّسالَةِ وَ أشُمُّ ريحَ النُّبُوةَ، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّهَ الشَّيْطانِ حينَ نَزَلَ الوَحْيُ عَلَيْهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ! مَا هَذِهِ الرَنَّهُ؟ فقالَ: هَذَا الشَّيْطانُ اَيِسَ مِن عِبادَتِهِ، إنَّكَ تَسْمَعُ مَا اَسْمَعُ وَ تَرَي مَا أرَي إلاّ أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَلَكِنَّكَ وَزيرٌ وَ إنَّكَ لَعَلي خَيرٍ. الخطبة. [364]
«شما اي مردم موقعيّت و نسبت مرا با رسول خدا ميدانيد كه تا چه حدّ به قرابت بسيار نزديك، و منزلت اختصاصي، و محلّ و موضع و موقعيّت منحصر به خود اختصاص داشتهام. در دوران كودكي، رسول خدا مرا در دامان خود مينشاند و به سينهاش ميچسباند و در فراش خود پهلوي خود قرار ميداد و بدن خود را به من ميسود و از بوي خوش خود به من ميبويانيدو غذا را ميجويد و سپس به دهان من ميگذارد و از آن هنگام تا زمان رحلتش از من حتّي يك دروغ كوچك و يك عمل غير صحيح پيدا نكرد. خداوند تبارك و تعالي بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را از زماني كه رسول خدا كودك بود و تازه او را از شير گرفته بودند قرين و يار او قرار داد تا آنكه او را در راه مكارم اخلاق سوق دهد، و در هر شب و روز او را به بهترين صفت و اخلاقا عالم بياموزد، و من پيوسته به دنبال او بودم و مانند كُرّه شتري كه او را از شير گرفتهاند و دائماً به دنبال مادرش ميدود از رسول خدا پيروي مينمودم و از آداب و اخلاق و روش او متابعت ميكردم، و او هر روز براي من از اخلاق ستوده و شِيَم پسنديده پرچمي را بر ميافراشت و مرا در آن خُلق و صفت به پيروي خود امر ميكرد.
در هر سال مدّتي در كوه حراء مجاورت و اقامت مينمود، من نزد او بودم و او را ميديدم و هيچكس غير از من او را نميديد و از او خبري نداشت، و در آن روز در تمام عالم اسلام يك خانة مسلمان نبود غير از خانة رسول خدا كه در آن سه مسلمان بودند يكي رسول خدا و دوّم خديجه و من سوّمي از آنها بودم. من در آن هنگام نور وحي و رسالت را ميديدم و بوي خوش نبوّت را استشمام ميكردم، و در وقتي كه وحي بر پيغمبر نازل شد صداي نالة شيطان را شنيدم، عرض كردم: اي رسول خدا اين ناله چيست؟ رسول خدا فرمود: اين شيطان است چون مأيوس شده كه ديگر او را عبادت كنند اين چنين ناله ميزند. اي علي تو ميشنوي آنچه را كه من ميشنوم و ميبيني آنچه را كه من ميبينم فقط فرقي كه هست آنكه تو پيغمبر نيستي وليكن تو وزير من هستي و تمام كارهاي تو صحيح و برپاية اختيار و امضاي خداست».
از اين خطبة حضرت به خوبي استفاده ميشود كه أميرالمؤمنين يك درجه پائينتر از رسول خدا بوده و نسبت به مقام نبوّت مقام وزارت را داشتهاند و تمام كمالات و معارف او از جانب رسول خدا بوده است، و حضرت رسول در حجاب اقرب خدا و أميرالمؤمنين عليهالسّلام يك پلّه پائينتر بودهاند و مقام توحيد واخلاص و حَمد نيز از رسول خدا به آن حضرت رسيده است. چنانچه در «تفسير فرات بن ابراهيم» با سلسله سند متّصل خود از حضرت صادق از پدرش از پدرانش از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم روايت كرده است كه: «چون خداوند تبارك و تعالي جميع خلائق را در روز قيامت جمع كند مقام محمود را به من وعده دهد و به وعدة خود وفا كند. در روز قيامت منبري براي من نصب كنند كه هزار پلّه دارد، من بر آن منبر بالا ميروم و در آخرين پلّه مينشينم، در آن حال جبرائيل ميآيد و لِواي حَمد را در دست من ميگذارد و ميگويد: اي محمّد اين است مقام محمودي كه خداوند به تو عنايت كرده است. من به عليّ بن أبيطالب ميگويم: از منبر بالا بيا. او به بالا ميآيد تا يك درجه مانده به پلّة آخر در آنجا قرار ميگيرد و من لواي حَمد را در دست او ميگذارم. سپس رضوان خازن بهشت ميآيد و كليدهاي بهشت را ميآورد و به من ميدهد و ميگويد: اي محمّد اين است مقامي كه خدا به تو وعده نموده است و من آنها را به علي ميدهم، و پس از آن مالك، خازن دوزخ ميآيد و كليدهاي جهنّم را در دست من ميگذارد و ميگويد: اي محمّد اين است مقامي كه خدا به تو وعده داده است، دشمنان خود و دشمنان امّت خود را به دوزخ بسپار. من آن كليدها را به عليّ بن أبيطالب ميدهم»[365]. و نظير اين روايت به همين مضمون بسيار وارد است چنانكه عليّ بن ابراهيم در «تفسير» خود[366]، و ابن بابويه قمّي در كتاب «أمالي»[367] و شيخ طوسي در كتاب «أمالي»[368] و ابن بابويه شيخ صدوق نيز در كتاب «خصال»[369] روايت كردهاند.
و ديگر رواياتي است كه دلالت ميكند بر آنكه أميرالمؤمنين عليهالسّلام در روز قيامت دست به دامان رسول خدا ميزند و به كمك او به مقامات خود ميرسد، چنانكه فرات بن ابراهيم با سند متّصل خود از سليمان ديلمي از حضرت صادق عليهالسّلام از أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كرده است تا آنكه ميفرمايد: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمود:
ثُمَّ يُدعَي بِكَ فَيَتَّطاوَلُ إلَيْكَ الخَلائِقُ فَيَقُولُونَ مَا يُعْرَفُ فِي النَّبِيِّنَ فَيُنادي مُنادٍ: هَذَا سَيِّدُ الوَصِيِّنَ، ثُمَّ تَصْعَدُ فَتُعانِقُ عَلَيْهِ، ثُمَّ تَأخُذُ بُحجزَتي وَ آخُذُ بِحُحزَةِ اللهِ وَ هُوَ الحَقُّ وَ تَأخُذُ ذُرِّيَّتُكَ بِحُجزَتِكَ وَ تَأخُذُ شِيعَتُكَ بِحُجزَةِ ذُرِّيَّتِكَ[370].
«در روز قيامت اي علي تو را صدا ميكنند، همين كه وارد محشر ميشوي تمام خلائق گردنهاي خود را بلند ميكنند و ميگويند: ما در ميان همة پيغمبران چنين مردي را نديدهايم. در آن حال منادي ندا ميكند: اين آقا و پيشواي تمام اوصياي پيغمبران است.پس از آن اي علي تو از منبري كه من بر روي آن نشستهام بالا ميآئي و بر روي آن با يكديگر معانقه ميكنيم و در آن هنگام تو دست به كمر و دامان من ميزني و من دست به دامان خداوند عزّوجلّ كه او حقّ است ميزنم و تمام ذريّه و اولاد تو دست به دامان تو ميزنند و شيعيان تو دست به دامان اولاد و ذراري تو ميزنند».
و نيز از روايات متظافر بلكه متواتري كه رسول خدا أميرالمؤمنين را برادر خود قرار داده استفادة رتبه و درجة آن حضرت ميشود كه در تمام جهات عديل و قرين رسول خدا بوده و ليكن از پيغمبر كمالات خود را اخذ كرده است، چون پيغمبر او را برادر خود خوانده نه أميرالمؤمنين پيغمبر را برادر خود. و لقب اخوّت شرف و فضيلتي است براي أميرالمؤمنين نه براي رسول خدا. ميگويند: هُوَ اخُو رَسُولِ الله و نميگويند رَسُولُ اللهِ أخُو عَلِيٍّ با آنكه اخوّت از مقولة اضافه بوده و بين دو طرف صورت ميگيرد ولي در صدق عنوان اخ به عنوان لقب در اينجا تفاوت دارد.
و همچنين از روايات بسياري كه با اسناد مختلفة فريقين از رسول خدا روايت كردهاند كه: اَنَا مَدِينَةُ العِلْمِ َ عَلِيٌّ بابُها[371] «من شهر علمم و عليّ بن أبيطالب دَرِ آن است» استفادة درجه و مقام آن حضرت نسبت به رسول خدا معلوم ميشود. و تمام اين رواياتي را كه اخيراً بيان كرديم و نظائر آن كه در ابواب مختلفة كتب مناقب ديده ميشود همه تفسير و معناي لفظ يَتْلُو را مينمايند كه در تمام مراحل آن حضرت به دنبال و پيرو رسول خدا بوده است صلّي الله عليهما و علي آلهما و رحمة الله و بركاته.
در «مستدرك الوسائل» از كتاب «مزار قديم» از حضرت امام محمّد باقر عليهالسّلام روايت است كه فرمود: «با پدرم حضرت عليّ بن الحسين زين العابدين عليهالسّلام براي زيارت قبر جدّم عليّ بن أبيطالب عليهالسّلام به نجف رفتيم چون پدرم در مقابل قبر آن حضرت ايستاد بگريست و گفت:
السَّلاَمُ عَلي أبِي الائِمَّةِ وَ خَليلِ النُّبُوَّةِ وَالمَخْصُوصِ بِالاُخَوَّةِ. السَّلاَمُ عَلَي يَعْسُوبِ الاءيمانِ وَ مِيزانِ الاعْمَالِ وَ سَيْفِ ذِي الجلالِ. السَّلاَمُ عَلي صَالِحِ المُؤمِنِينَ وَ وَارِثِ عِلمِ النَبِيِّينَ الحَاكِمِ يَومَ الدِّينِ. السَّلاَمُ عَلَي شَجَرَةِ التَّقوَي. السَّلاَمُ عَلي حُجَّةِ اللهِ البَالِغَةِ وَ نِعْمَتِهِ السَّابِغَةِ وَ نَقْمَتِهِ الدّامِغَةِ. السَّلاَمُ عَلَي الصِّراطِ الوَاضِحِ وَالنَّجْمِ اللاّئِحِ وَالاءمسامِ النَّاصِحِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُهُ. [372]
و شيخ محمّد بن المشهدي از محمّد بن خالد طيالسي از سيف بن عميره از صفوان جمّال روايت كند كه او گفت: با حضرت صادق عليهالسّلام به نجف براي زيارت قبر أميرالمؤمنين عليهالسّلام آمديم و حضرت رو به قبر مطهّر ايستاد و زيارت مفصّلي را خواند. و ما مقدار حاجت از فقرات آنرا كه مناسب بحث ماست ذكر ميكنيم: السَّلاَمُ عَلَي سَيِّدِ المُتَّقِينَ الاخيَارِ. السَّلاَمُ عَلي أخِي رَسُولِ اللهِ وَابنِ عَمِّهِ وَ زَوجِ ابْنَتِهِ وَالْمَخُلوقِ مِن طِينَتِهِ. السَّلاَمُ عَلي الاصْلِ القَدِيمِ وَالفَرْعِ الكِريم[373]. تا آنكه ميرسد به اين فقرات كه عرض ميكند: اَخي نَبِيِّكَ وَ وَصِيِّ رَسُولِكَ البآئِتِ عَلَي فِرَاشِهِ وَالمُواسِي لَهُ بِنَفْسِهِ وَ كَاشِفِ الكَرْبِ عَن وَجْهِهِ، الَّذي جَعَلْتَهُ سَيفاً لِنُبوتَّهِ وَ آيَةً لِرِسالَتِهِ وَ شَاهِداً عَلَي اُمَّتِهِ وَ دَلالَةً عَلي حُجَّتِهِ وَ حَامِلاً لِرَأيتِهِ وَ وِقَايَةً لِمُهجَتِهِ وَ هَادِياً لاُمَّتِهِ وَ بَداً لِبَأسِهِ وَ تاجاً لِرَأسِهِ وَ بَاباً لِسِرِّهِ وَ مِفْتَاحاً لِظَفَرِهِ. [374]
حكيم سنائي گفته است:
مرتضائي كه كرد يزدانش همره جان مصطفي جانش
دو رونده چو اختر گردون دو برادر چو موسي و هارون
هر دو يك قبيله و خِرَدشان دو هر دو يك روح و كالبدشان دو
هر دو يك دُرّ ز يك صدف بودند هر دو پيراية شرف بودند
تا نه بگشاد علم حيدر دَر ندهد سنّت پيغمبر بَر
و سيّد اسماعيل حميري گويد:
قِفْ بِالدِّيارِ وَحَيِّهِنَّ دِياراً وَاسق الرُّسُومَ المِدمَعَ المِدرارا
كاتَتْ تَحُلُّ بِها النَّوارُ وَ زَينَبُ فَرَعي إلهي زَينَباً وَ نَواراً
قُلْ لِلَّذي عادي وَصِيَّ مُحَمَّدٍ وَ اَبانَ لِي عَنْ لَفْظِهِ إنكارا
مَن عِندَهُ عِلْمُ الكِتابِ وَ حُكْمُهُ مَن شَاهِدٌ يَتلُوهُ مِنهُ نَذَارا
عِلْمُ البَلايا وَالمَنايا عِندَهُ فَصْلُ الخِطابِ نُمي إليه وَصاراً[375]
1 ـ «چون از خانههاي محبوبان من بگذري، توقّف كن! و به آن خانهها، درود و تحيّت بفرست! و آن آثار خراب و كهنه و مندرس را از مجراي اشك ريزان ديدگان خود سيراب گردان!
2 ـ چون آن خانهها، محلّ زندگي دو محبوبة من: نوار و زينب بودهاند؛ پس اي خداي من! نوار و زينب مرا مورد رعايت و لطف خودت قرار بده!
3 ـ بگو به آن كسي كه با وصيّ محمّد طرح عناد و دشمني را ريخت! و براي من با لفظ خود انكارش را آشكار نمود.
4 ـ آن كسي كه علم كتاب و حكم كتاب در نزد اوست، كيست؟ و آن كسي كه شاهد و گواه است؛ و در پهلو و كنار پيامبرِ منذر قرار گرفته است، كيست؟
5 ـ علم بلايا و منايا (وقايع و فتنهها و علم به مرگها و أجلها) در نزد اوست؛ و فصل الخطاب نيز از آن اوست».
و نيز سيّد حميري گويد:
اُشهِدُ بِاللهِ وَ آلائِهِ وَالمَرءُ عَمّا قالَهُ يُسألُ
إنَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِيطالبٍ خليفَةُ اللهِ الَّذي يَعْدِلُ
وَ إنَّهُ قَدْ كَان مِن أحمَد كَمِثْلِ هَارُونَ و لا مُرْسَلُ
لَكِن وَصِيُّ خَازِنٌ عِندَهُ عِلْمٌ مِنَ اللهِ بِهِ يَعْمَلُ
قَد قَامَ يَوْمَ الدَّوحِ خَيرُ الوَرِي بِوَجْهِهِ لِلنَّاسِ يَسْتَقْبِلُ
وَ قالَ مَنْ قَدْ كُنتُ مَوليِّ لَهُ فَذا لَهُ مَولَّي لَكُمْ مَؤئِلُ
لَكِن تَواصَوا بِعَلِيِّ الهُدي أن لا يُوالُوهُ وَ أن يَخدُلوا [376]
1 ـ «من خدا و نعمتهاي خدا را شاهد و گواه ميگيرم، در حالي كه هر كس در مقابل سخني كه گفته است مورد بازپرسي قرار گيرد.
2 ـ كه عليّ بن أبيطالب حقّا خليفة رسول خدا است كه عدالت ميورزد.
3 ـ و نسبت و منزلت او با احمد: رسول خدا همانند نسبت و منزلت هارون برادر موسي، با موسي پيامبر است؛ و فقط علي پيامبر نيست.
4 ـ ليكن علي وصيّ پيامبر است و گنجينهاي از علوم الهي نزد اوست كه بدان عمل ميكند.
5 ـ پيامبر اسلام كه بهترين خلائق است در يوم الدَّوح (روز غدير) برخاست و چهرة خود را به سوي مردم نمود.
6 ـ و گفت: هر كس كه من مولا و صاحب اختيار او هستم؛ عليّ، مولي و صاحب اختيار و ملجأ و پناه او است.
7 ـ ليكن آنها بر عكس، دربارة علي: كانون هدايت، به يكديگر توصيه و سفارش كردند كه ولايت او را نپذيرند و او را مخذول و منكوب كنند».
بازگشت به فهرست
اشعار ابن ابي الحديد در مناقب اميرالمؤمنين عليهالسّلام
اينجا است كه عالم معتزلي مذهب ابن أبي الحديد ديگر نميتواند از ذكر مقامات آن حضرت خودداري كند و ناچار به تمام مزايائي كه آن حضرت در آن با پيغمبر اكرم شريك بوده و از نور حضرت رسول بر آن حضرت جلوه نموده است اعتراف مينمايد:
آنجا كه ميگويد:
هَذَا الامانَةُ لاَ يَقُومُ بِحَمْلِهَا خُلَقاءُ هَابِطَةً وَ أطْلَسُ اَرْفَعُ
هَذَا هُو النُّورُ الَّذي عَذَباتُهُ كانَتْ بِجَبْهَةِ آدَمَ تَتَطَلَّعُ
وَ شِهابُ مُوسَي حَيْثُ اَظْلَمَ لَيْلُهُ رَفَعَتْ لَهُ لالاؤهُ تَتَشَعْشَعُ
تا آنكه ميگويد:
لَوْ لاَ مَمَاتُكَ قُلْتُ إنَّكَ بَاسِطُ الارزَاقِ تَقْدِرُ فِي العَطاءِ وَ تُوسِعُ
مَا العَالَمُ العِلْويُّ إلاّ تُربَةُ فِيهَا لِجُثَّتِكَ الشَريفَةِ مُضجَعُ
مَا الدَّهرُ إلاّ عَبْدُكَ القِنُّ الَّذي بِنُفُوذِ اَمرِكَ فِي البَريَّةِ مُولِعُ
اَنَا فِي مَديحِكَ الكَنُّ لا اَهْتَدي وَ اَنَا الخَطيبُ الهِبرزيُّ المِصْقَعُ
ءَأَقُولُ فيكَ سَمَيدَعُ كَلاَ وَ لاَ حَاشَا لِمِثْلِكَ اَنْ يُقالَ سَمَيْدَعُ
بَلْ أَنتَ فِي يَوْمِ القِيَامَةِ حَاكِمٌ فِي العَالَمِينَ وَ شافِعٌ وَ مُشَفَّعُ
وَ لَقَدْ جَهِلْتُ وَ كُنتُ أحْذَقَ عالِمٍ أغرارُ عَزْمِكَ أم حُسامُكَ أَقْطَعُ
وَ فَقَدْتُ مَعْرِفَتِي فَلَسْتُ بِعارِفٍ هَل فَضْلُ عِلْمِكَ أم جَنابُكَ أوْسَعُ
لِي فِيكَ مُعْتَقَدٌ سَأكْشِفُ سِرَّهُ فَلْيُصْغِ أرْبَابُ النُّهي وَ لْيَسْمَعُ
هِيَ نَفْثَةُ المَصْدُورِ يُطْفِي بَرْدُهَا حَرَّ الصَّبابَةِ فَاعِذْلُونِي أودَعُوا
وَاللهِ لَوْ لاَ حَيدَرٌ مَا كَانَتِ الدُّنيا وَ لاَ جَمَع البَرِيَّةَ مَجْمَعُ
مِن اَجْلِهِ خُلِقَ الزَّمانُ وَضُوِّئَت شُهُبٌ كَنَسنَ وَ جَنَّ لَيْلٌ اَدْرَعُ
عِلْمُ الغُيُوبِ إلَيهِ غَيرَ مُدافَعٍ وَالصُّبْحُ اَبْيَضُ مُسْفِرٌ لاَ يُدْفَعُ
وَ إلَيهِ فِي يَوْمِ المَعادِ حِسابُنَا وَ هُوَ المَلاذُ لَنا غَداً وَالمَفْزَغُ
تا آخر قصيدة خود كه به «قصيدة عينيّه» ابن أبي الحديد معروف، و ضمن «معلّقات سبع» به طبع رسيده است.
1 ـ «اين همان امانتي است كه قدرت حمل آنرا نداشت؛ نه سنگ سخت و مادّة سنگين و پائين رونده، و نه بالاترين فلك كه فلك اطلس است.
2 ـ اين همان نوري است كه اطراف و جوانبش، در قديم الايّام بر جبهه و پيشاني آدم طلوع كرده بود؛ و بدين جهت به مقام نبوّت نائل گرديده بود.
3 ـ و اين قطعه از نوري بود، كه در شب تار كه جهان را بر موسي ظلماني ساخته بود، چون شَهَاب قابِس تلالاش بالا گرفت؛ و تَشعْشُعَش آن شب تاريك را چون صبح صادق براي او سپيد و نوراني نمود.
4 ـ اگر داستان مرگ تو نبود، حقّاً من ميگفتم كه: تو قسمت كنندة ارزاق و روزيهاي جهانيان هستي؟ كه در مقدار إفاضه و پخش آن گاهي به تنگي و ضيق، تقسيم ميكردي؛ و گاهي به وُسعت و فراخي ميدادي!
5 ـ اين بارگاه عالم عِلوي با اين اُبَّهَت و جلال، نيست مگر خاك و تربتي كه در آن براي جثّه و جسم پاك و شريف تو مضجع و خوابگاهي است!
6 ـ اين دَهر و روزگار، و اين زمان و زمانه، نيست مگر بنده و غلامِ حلقه بگوش تو، كه در اطاعت و پيروي از فرمان تو، و در إنفاذ اوامر تو در ميان خلايق، كوشا و حريص است!
7 ـ زبان من در مديحه سرائي تو اَلكَن است؛ و من متحيّر و سرگردان هستم؛ در حالي كه من سخنگو و خطيب توانا، و پهلوان يكّه تاز ميدان سخن هستم!
9 ـ آري تو در روز قيامت، در ميان عالَميان داراي مقام حُكم و حكومت هستي! و داراي مقام شفاعتي كه هم شفيعي و هم شفاعتت مورد قبول است.
10 ـ و سوگند به خدا كه حقّا من نميدانم ـ در حالي كه حاذقترين دانشمندان هستم ـ كه آيا لب برّندة شمشير عزم و اراده همّت تو برّندهتر است؟ يا شمشير دست تو قاطعتر و برندهتر است؟!
11 ـ من در اينجا ديگر علم و عرفان خود را گم كردهام! و ديگر نميدانم كه: آيا فضل و سرشار بودن پاية علم تو وسيعتر است؟ يا وسعت مساحت زمينهاي اطراف منزل تو، كه بارانداز و محلّ فرودآمدن خلايق و بهرهمند شدن از درياي واسع فيض كرم وجود تو است؟!
12 ـ آري! من دربارة تو عقيده و اعتقادي دارم كه البتّه به زودي پرده از روي سِرِّ آن بر خواهم داشت؛ و در اين صورت بر انديشمندان لازم و واجب است كه سخن مرا بشنوند.
13 ـ آن سِرِّ مكتومِ درون من، هم چون لعابِ سينة شخص مبتلا به سينه درد است، كه در سينه گير كرده باشد؛ و با بيرون انداختن آن راحت ميشود؛ كه آتش عشق سوزان مرا خنكي و برودت آن خاموش ميسازد؛ حالا شما ميخواهيد در اين ادّعا مرا ملامت كنيد، و يا آنكه دست از من بداريد! و مرا به حال خود واگذاريد!
14 ـ سوگند به خدا كه اگر حَيدر نبود؛ اصلاً دنيا نبود؛ و براي خلايق هيچ گونه مجمعي نبود؛ و هيچ چيز آنان را تحت امري مجتمع نميساخت.
15 ـ به خاطر و به جهت حَيدَر، زمان آفريده شده است؛ و شهابهاي آسماني كه در مَغيب خود مستور ميشوند؛ و مختفي ميگردند، روشن ميشوند و نوراني ميگردند؛ و شب تاريك، ظلماني و تار ميگردد؛ آن شبي كه اوّلش سياه، و بقيّهاش سپيد است.
16 ـ علم غيب، از اختصاصات اوست؛ و در اين مطلب براي هيچ كس جاي انكار نيست؛ و صبح، طالع و نوراني و سپيد است؛ و نقاب از چهره برگرفته است، و منكري ندارد.
17 ـ و حساب ما در روز قيامت به سوي اوست؛ و اوست مَلاذ و مَلجأ ما، و كهف و پناهگاه ما در فرداي قيامت